Wednesday, April 25, 2012

اتفاق معمولي

<<<اتفاق معمولی>>>



صبح زود با صدای مضخرف ساعت آنالگ به سختی چشاش رو وا كرد صدای آلارم ساعتش با ریتم دید دید دید دید دید دید میرفت توی مخش.دوباره چشاش رو بست بالش رو گذاشت روی سرش ولی ساعت همچنان صدا میكرد یه آهی كشید با پشت دستش زد به ساعت از جاش پاشد ساعت رو خاموش كرد.با اخم و ناراحتی رفت سمت دستشویی تا دست و صورتش رو بشوره تا دیرش نشده باید میرفت سر كار حوصله غرغر صاحب كار رو نداشت.جلوی آینه شكسته و زرد واساده بود به خودش نگاهی كرد 26 سالش بود ولی موهای سفید لا به لای موهاش چشمك میزدن صورتش رو شست آبی به موهاش زد آهی كشید رفت سمت چوب لباسی شكسته گوشه سوئیت تا پیرهن و شلوار 3سالش رو بپوشه و بره سر كار.
اسمش وحید بود تو یه چاپ خونه كار میكرد یه حقوق بخور نمیر هم میگرفت كه مقداریش رو بیمه و كوفت و مرض نوش جان میكردن نصفش هم قسط بانك میداد آخرش هم با 30.40 هزار تومن باید تا ماه بعد سر میكرد و ماه بعد همین داستان ادامه داشت .پدرش یه معلم بود كه سالها پیش از دنیا میره.مادرش پرستار بچه های مردم بود تا با پولی كه اون در میاره و وحید هم براش میمونه بتونن روزگار رو سر كنن.یه سوئیت 50 متری هم خونشون بود كه با پولی كه حاصل كار سالها پدر خدابیامررزش بود و بقیش هم وام بود خریده بودن تا حد اقل زیر شلاق صاحب خونه نباشن. بقول معروف شكم گرسنه رو میشه یه كاریش كرد طلب مردم رو هیچ كاریش نمیشه كرد.
یه چایی موش نشان نیمه دم گرفته سر كشید بوق سگ از خونه زد بیرون هوا تاریك روشن بود باید تا میدون بعدی پیاده میرفت از اونجا هم با چند تا واحد میرفت سركار و حقم داشت. چاپخونه ای كه توش كارگری میكرد تو یه خیابون بزرگ تجاری بود كه حتی باد اون خیابون هم به محله اونا نمیرسید! اگه قرار بود كرایه تاكسی بده كه باید یه چیز دستی هم میزاشت روی باقیمونده حقوقش تا پول تاكسی در بیاد! بهر حال مثل خیلی ها به این زندگی عادت كرده بود. پلاستیك سیاه بلندی دستش بود كه توش ناهار امروزش بود البته منظور از ناهار 2.3 تا تخم مرغ آبپز با یه تیكه نون نیمه برشته بود.بیچاره از وقتی شنیده بود تخم مرغ داره گرون میشه و بزودی سر از دونه ای 100 تومن در میاره تو دلش خیلی ترسیده بود.شایدم حق داشت! با سرعت به سمت میدون قدم بر میداشت كه مبادا واحد از دستش بپره...
******
دختر با پشت دست چشاش رو مالید یه خمیازه ای كشید به بدنش كش و قوسی داد از خواب پاشد نشست روی تختش به اتاقش خیره شد مثل همیشه سكوت جادویی همه جا رو پر كرده بود یه لبخندی زد دوباره بدن نازش رو كش داد از جاش پاشد رفت سمت كمدش تا لباس خوابش رو عوض كنه.لباسش رو عوض كرد رفت سمت دستشویی تا دست و صورتش رو بشوره. تو آینه براق و بزرگی كه جلوش بود به خودش خیره شد بقول معروف چیزی از خوشگلی كم نداشت انگار یه نقاش ماهر تمام هنرش رو توی چهره و بدن اون دختر نمایش گذاشته بود.صورتش رو شست یه خنده شیطنت آمیز كرد رفت پایین سمت آشپزخونه.مثل همیشه كارگر وظیفه شناس تمام اسباب صبحانه رو حاضر كرده بود.از چایی خوش رنگ و آب پرتقال خالص گرفته تا عسل كره تخم مرغ گردو و...
اسمش المیرا بود یه دختر 23 ساله كه پدرش شركت تجاری داشت و مادرش هم دكتر.دانشجوی پزشكی دانشگاه آزاد بود. مسلما از طبقه بالای جامعه بودن و وضعیت مالیشون مثل همتاهای خودش از بالا ها بود! یه خونه بزرگ ویلایی داشتن توی فرشته كه فقط یكی از خونه هاشون بود! مامانش میگفت سعادت آباد دموده شده واسه همین 2 سالی میشد اومده بودن این یكی خونشون توی فرشته.بقیه خصوصیاتش هم كه گفتن نداره راحت میشه حدس زد! گاهی وقت ها ظهرا كه حوصلش سر میرفت گازش ماشینش رو میگرفت میرفت مطب مامانش یكم پیشش میموند گاهی هم میرفت دفتر شركت باباش.
المیرا صبحونش رو خورد به ساعتش نگاهی انداخت 12 ظهر بود هوس كرد یه سر بره مطب مامانش. مطب مامانش توی همون خیابون تجاری بود كه چاپخونه ای كه وحید توش كار میكرد بود.لباسای گرون قیمتش رو تنش كرد یه شال صورتی انداخت روی سرش زیر لب آهنگی زمزمه میكرد اومد توی حیاط در ماشینش رو باز كرد یه مرسدس بنز CLS 350 داشت (Mercedes Benz CLS 350) نشست پشت رول. تو آینه نگاهی كرد واسه خودش ادا در آورد بعد به خودش اخمی كرد گفت لوس! با ریموت در حیاط رو باز كرد آروم عقب گرفت اومد بیرون دوباره ریموت رو زد در بسته شد پاش رو گذاشت روی گاز صدای غرش ماشینش توی خیابون خلوت پیچید حركت كرد سمت مطب مامانش...
******
وحید به ساعت نگاهی انداخت ریتم صدای گوش خراش دستگاه های چاپخونه واسه گوشاش یه عادت شده بود كم كم وقت ناهار بود از پشت دستگاه اومد بیرون رفت سمت پلاستیك سیاهی كه با خودش آورده بود ظرف پلاستیكی غذا رو در آورد بازش كرد 2تا تخم مرغ آبپز با یه تیكه نون برشته توش بود به دستاش نگاهی كرد كثیف بود نیشخندی زد گفت عادت كردم و بعد با همون دست كثیف شروع به خوردن ناهارش كرد.چند دقیقه بعد به شدت تشنش شده بود ظرف خالیه غذا رو گذاشت توی پلاستیك سیاه به رفیقش گفت من میرم از مغازه آقا احمدی یه بطری آب بگیرم بیام رفیقش چشمكی زد وحید از چاپخونه اومد بیرون.صدای گوشخراش دستگاها دیگه نمیومد یه نفس راحت كشید رفت سمت مغازه.این ور خیابون رو به روی مغازه واساد ماشینا پشت چراغ قرمز واساده بودن وحید آروم از روی خط عابر پیاده رد میشد یهو نگاهش افتاد روی مرسدس بنز CLS 350 مشكی كه جلوی پاش واساده بود و منتظر بود چراغ سبز شه نگاهش چرخید به داخل ماشین یه دختره خوشگل و ناز (المیرا) پشت فرمون نشسته بود یه جور خاصی توی فكر بود و لبخند نازی میزد.وحید با آرامش از جلوش رد شد رسید اون سمت خیابون همون موقع چراغ سبز شد ماشینا با سرعت به راهشون ادامه دادن جلوی در مغازه مكثی كرد تو فكر اون دختر بود. وحید بارها اون دختر رو توی همین خیابون دیده بود و بارها از خودش پرسیده بود فرق من با اون چیه؟ ولی هرگز به نتیجه ای نرسیده بود.
نزدیك غروب وحید كارش تموم شد از چاپخونه زد بیرون همكاراش هر كدوم به سمتی پخش میشدن. وحید خسته و كوفته راهش رو كشید آروم آروم قدم میزد تا میدون بعدی كه واحد سوار شه.همینطور كه آروم قدم برمیداشت افكار آشفتش هم اذیتش میكرد واقعا نمیدونست خستگی از جسم و تنشه یا از روح و افكارش.آب دهنش رو قورت داد هوا داشت تاریك میشد اون هم لا به لای جمعیتی كه توی هم میلولیدن قدم بر میداشت.وحید احساس میكرد امروز میدون دور تر از همیشه شده چون بهش نمیرسید! شایدم همش توهم بود ولی اون اینطوری فكر میكرد.به هر بدبختی بود سوار واحد پر از جمعیت شد خودش رو یه گوشه جا داد و رفت... هوا تاریك شده بود سرما بیداد میكرد وحید نزدیكای خونشون بود با آرامش به سمت خونه قدم بر میداشت ولی افكارش همچنان آشفته و در هم بودن.یه آهی كشید بخار غلیظ از دهنش اومد بیرون پلاستیك سیاهی كه ظرف خالیه ناهارش توش بود رو محكم تاب میداد خودش نمیدونست باید چیكار كنه.اون دخترك با همون لبخند (المیرا) هنوز جلوی چشاش بود اما وحید حتی نمیدونست اسم ماشینی كه اون دختر سوارش بود چیه! فقط میدونست یه جور مرسدس بنز گران قیمت باید باشه! نیشخندی زد گفت منم اگه همچین زندگی داشتم از ته دل به زندگی لبخند میزدم! بعد ناخودآگاه یاد گذشته خودش افتاد. دختری كه وحید دوسش داشت چقدر راحت ازدواج كرد رفت! انگار نه انگار كه وحید 2 سال اون دختر رو دوست داشت و با هم كلی خاطره داشتن! یه آهی كشید دوباره بخار غلیظ از دهنش زد بیرون گفت حق دختره داشت آدم بی پول رو كجای دنیا میخوان كه اینجا بخوان؟ دختره مردم مگه عقلش كمه خودش رو چاله بندازه تو چاه؟ برای چی؟ چون همدیگه رو دوست داشتیم؟ اصلا گیریم كه دوست داشتیم و ازدواج میكردیم بعدش چی؟ میرفتیم به قصاب میگفتیم آقا ما همیدگه رو دوست داریم توروخدا 1 كیلو گوشت بدین؟ بعد بلند زد زیر خنده گفت قصاب هم یه بیلاخ نشون میداد میگفت 6 تا هزار تومنی بزار تازه ببینم چیكار میتونم برات كنم! بعد آروم سرش رو تكون داد گفت این كس شعرها ماله قصه هاست توی دنیای امروز ما فقط پول حرف اول رو میزنه و بس.پول داشته باشی همه دوستت دارن نداشته باشی بچه هات هم نمیخوانت چه برسه به دیگران.یاد حرف پدر خدا بیامرزش افتاد یه روز وحید ازش پرسید بابا این همه بدبختی های دنیا مال چیه؟ باباش روی سرش دست كشید گفت تمام بدبختی ها و مشكلات دنیا از بی پولی و مشكلات مالی شروع میشه.وحید به خودش اومد دید جلوی در خونه واساده دستای سردش رو به زور توی جیبش فرد كرد كلیدش رو در آورد رفت توی خونه.
روی گنجه یه تیكه كاغذ پیدا كرد كه مامانش نوشته بود "خانم و آقای محمدی تا دیر وقت مهمونی هستن من اضافه كاری غروب میرم بچه هاشون رو نگه دارم شامت روی گاز آمادست" كاغذ رو مچاله كرد سرش رو تكون داد گفت اضافه كاری به قیمت جونت دیگه نه؟.لباساش رو در آورد آروم گفت كیرم توی این دنیای كیری. میلی به شام نداشت نشست روی زمین به پشتی تكیه داد ضبط كوچیك و دستی كه مال N سال پیش بود رو در آورد دكمه پلی رو فشار داد كاست "امیر آرام" میخوند...
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم - در داو فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم - چون زلف عروسان همه در چین و شكنجیم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجیم - ماییم كه در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار...
افسوس كه این مزرعه را آب گرفته - دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می ناب گرفته - وز سوزش تب پیكرمان تاب گرفته
رخساره هنر گونه مهتاب گرفته - چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار...
ابری شده بالا و گرفته است فضا را - وز دود و شرر تیره نمودست هوا را
آتش زده سكان زمین را و سما را - سوزانده به چرخ اختر و در خاك گیاه را
ای واسطه رحمت حق بهر خدا را - زین خاك بگردان ره طوفان بلا را
بشكاف ز هم سینه ی این ابر شرر بار
برخیز شتر بانا بروند كجاوه كز شرق عیان گشت همی رایت كاوه...
وحید صبح از خواب پاشد و با روند همیشگی از خونه زد بیرون به سمت چاپخونه.تو راه همچنان افكار سوال بر انگیز و آشفته خودش رو بررسی میكرد... تو چاپخونه پشت دستگاه واساده بود ولی فكرهای همیشگی رهاش نمیكردن تا ظهر به همین وضع گذشت و موقع ناهار مثل همیشه پلاستیك سیاه رو باز كرد و ... بعد از ناهار یه فكری به سرش زد سریع به دوستش اشاره كرد میرم مغازه و زد بیرون تا نزدیك مغازه رفت و از گوشه خیابون به ماشینهای پشت چراغ قرمز خیره شد.انگار منتظر كسی بود یكمی این پا اون پا كرد ولی بازم چیزی كه منتظرش بود رو ندید سرش رو تكون داد و برگشت سمت چاپخونه و مشغول به كار شد.وحید انتظار داشت امروز هم اون مرسدس بنز CLS 350 مشكی رو ببینه ولی ندید...

10 روز بعد...
وحید زندگی همیشگی رو سپری میكرد فقط تنها فرقی كه كرده بود این بود كه افكارش آشفته تر شده بودن انگار نا امید تر از همیشه به زندگی نگاه میكرد ولی چیكار میتونست بكنه؟ كی تونسته بود كاری كنه كه اون دومیش باشه؟! ظهر بعد از ناهار دوباره زد به سرش اومد نزدیك چراغ قرمز واساد یكمی صبر كرد یهو برق عجیبی روی چشاش افتاد. وحید اون ماشین رو از دور دیده بود. ماشین آروم اومد پشت چراغ قرمز واساد وحید با ولع خاصی بهش خیره شده بود یكم بعد اون دختر (المیرا) احساس كرد یه نگاهی دنبالشه سرش رو آروم چرخوند چشمش به وحید افتاد تو دلش تاثر خورد گفت آخی گناهی چه نگاهی میكنه. بعد آروم سرش رو چرخوند یه آهی كشید گفت ای روزگار. وحید همچنان با ولع به دختر نگاه میكرد احساس میكرد خشم توی وجودش بیداد میكنه نه از دست اون دختر خشم بخاطر دره تفاوت ها خشم بخاطر بی عدالتی خشم بخاطر... چراغ سبز شد المیرا با سرعت حركت كرد رفت وحید سرش رو تكون داد برگشت سمت چاپخونه نزدیك چاپخونه به ساعتش نگاهی كرد امروز آخر برج بود با خوشحالی رفت به سمت بانك اونور خیابون ببینه حقوق رو ریختن یا نه.دقیقه گذشت بعد از مدتها خنده روی لبای وحید نشسته بود حقوقش رو گذاشت توی جیبش یه نفس راحت كشید سریع رفت به سمت چاپخونه.نزدیكای غروب مثل همیشه كارش تموم شد و بین جمعیت زیادی كه توی هم میلولیدن ره افتاد سمت خونه.دلش شاد بود چون حقوق یك ماه زحمت فراوونش رو گرفته بود به میدون رسید سوار واحد پر از جمعیت شد رفت... هوا تاریك شده بود میدون نزدیك خونشون پیاده شد قدم زنان میرفت به سمت خونه آروم واسه خودش یه آهنگی زمزمه میكرد پلاستیك سیاه توی دستش رو تاب میداد از خیابون اصلی رفت به كوچه فرعی توی فكرش لحظه ای رو میدید كه مثل همیشه اول برج با افتخار حاصل 1 ما زحمتش رو 2 دستی تقدیم به مادرش میكرد تا چرخه زندگی رو بچرخونن. بعد از مدتها در پناه پولی كه توی جیبش بود احساس آرامش میكرد تو همین فكرا بود یه موتوری كنارش واساد دلش حوری ریخت پایین میدونست چه اتفاقی قراره بیافته سریع پلاستیك توی دستش كه ظرف خالیه غذا توش بود رو پرت كرد سمت موتوری شروع كرد به دویدن موتوری یه نیش گاز داد رسید پشتش وحید میدونست كار احمقانه ای كرده سریع واساد سرجاش از روی زمین یه سنگ برداشت داد زد لاشی ها ولم كنین دوید سمتشون. روی موتور 2 نفر نشسته بودن پیاد شدن وحید سنگ رو پرت كرد سمت یكیشون خورد تو سرش یه آخ بلند گفت بعد با مشت كوبید توی صورت اون یكی یارو صورتش رو چسبید یه داد بلند زد تمام تن وحید میلرزید اونی كه سنگ به سرش خورده بود یه نعره بلند كشید حمله كرد سمت وحید با لگد زد تو شكمش وحید دستش رو گذاشت رو شكمش آه بلندی گفت ولی میدونست اون پول حكم پول خون رو براش داره نباید از دست بده بی توجه به درد فراوون سرش رو آورد بالا یقه یارو رو گرفت كشید سمت خودش با سر زد توی چشمش تا ولش كرد اون یكی مشت محكمی زد توی دهنش وحید پرت شد عقب دهنش پر از خون بود ولی بازم نباید حقوق یك ماه رو از دست میداد دوباره دوید سمت یارو بعد با لگد زد توی صورتش یارو پرت شد عقب خورد زمین وحید كه تمام تنش میلرزید به اون 2تا كه از درد به خودشون میپیچیدن نگاهی كرد یكمی عقب رفت و بعد با تمام قدرت میدوید و از اونجا دور میشد.جلوی در خونه شون نفس نفس زنان واساد به دیوار كنار در تكیه داد اشك توی چشماش جمع شده بود از دهنش خون داغ میریخت بیرون با هر نفسی كه میزد بخار غلیظی میومد به هوا میرفت دستش رو گذاشت رو شكمش از درد بخودش مینالید و اشكاش آروم آروم میچكید روی صورتش اشكاش رو پاك كرد بلند داد زد آدم بدبخت هر روز بد بخت تر میشه... یكم بعد بی حال با 1000درد روحی و جسمی دست سردش رو توی جیبش فرو كرد كلید رو گرفت ولی از سرما دستش بی حس شده بود نمیتونست بیرون بیاره بعد از كلی تلاش دستش رو آروم بیرون كشید در خونه رو باز كرد رفت تو. توی خونه كه رسید آروم مادرش رو صدا زد مادرش با عجله اومد تا وحید رو خونین مالین دید یه جیغ زد سریع زیر بغلش رو گرفت نشوندش روی زمین...
1ساعت بعد وحید كه حالش بهتر شده بود برای مادرش تموم ماجرا رو تعریف كرد بعد دست كرد توی جیبش حقوقش رو در آورد داد به مادرش گفت من امانت دار خوبی هستم.مادرش كه اشك و درد وجودش رو پر كرده بود دست پسرش رو بوس كرد گفت خدا لعنت كنه كسایی كه ما رو به این روز انداختن كسایی كه تاراج به وطن ما زدن و ما این شدیم...
******
المیرا توی نشیمن روی مبل راحتی لم داده بود به پروجكشن 42 اینچی خیره شده بود شبكه PMC نگاه میكرد.مادرش اومد كنارش نشست زد روی شونش گفت دختر كی میخوایی بزرگ شی؟ 10 بار گفتم اتاقت رو مرتب كن المیرا خندید مادرش رو بوس كرد گفت تقصیره این زهرا خانمه (كارگرشون) كه منو بد عادت كرده. مادرش گفت راستی اون پسره چی شد؟ دیگه خبری ازش نیست؟ المیرا شونه هاش رو بالا انداخت گفت بره به جهنم جز عیش و نوش چیزی یاد نداشت باهاش بهم زدم بعد به PMC خیره شد و زیر لبش آهنگی كه پخش میشد رو زمزمه میكرد...یهو یادش از چیزی افتاد گفت وای مامان! مادرش از جا پرید گفت بمیر با این صدا كردن چی میگی؟ المیرا خندید گفت مامان اون لباس خوشگله كه اون دفعه دیدیم یادته؟ امروز قیمت كردم 200 هزار تومن بود.فردا برم بگیرم تو نمیخوایی؟ مامانش سرش رو تكون داد گفت نمیخواد بذر و بخشش كنی اگه بخوام خودم دست و پا دارم میرم میخرم.المیرا شبكه رو عوض كرد روی T2 گفت مامان انقدر اذیتم میكنی تصمیم گرفتم برم خونه بخت.مامانش خندید گفت موش به سوراخ نمیرفت دمش جارو میبستن! المیرا یكمی خندید گفت بزار درسم تموم شه 1روزم اینجا نمیمونم واسه همیشه میرم پیش اركیده (خواهرش) امریكا.اصلا از همون اولش باید میرفتم شما هی گفتین اینجا كنكور بده آخرشم اسیرم كردین...
******

15 روز بعد...
وحید مثل همیشه پشت دستگاه مشغول كار بود ولی انزجار و خشم وجودش رو پر كرده بود. چند روزی بود یه فكر مسخره و عجیبی به سرش زده بود! اونم چیزی نبود جز انتقام ولی واقعا انتقام از كی؟ از كسایی كه وطنش رو به این روز كشیده بودن؟ از بی عدالتی؟ از كسایی كه سالها مثل زالو به خاك وطنش افتاده بودن و خون میمكیدن؟ از كی باید انتقام میگرفت؟ مدتها بود توی همین فكرا میچرخید ولی چیزی به ذهنش خطور نمیكرد.تا اینكه امروز به خودش گفت تقصیر این یه مشت آدم پولداره! 90% جامعه ما یا زیر خط فقرن یا روی خط دیگه خیلی وضعشون خوب باشه یه یكم بالا ترن ولی 10% دیگه دارن میتركن پس حتما تقصیره اون 10% افراده میلیاردر هستش.حالا كه زورم به اون بالا نمیرسه حالا كه عقربهایی كه سالهاست روی وطن افتادن رو نمیشه كاری كرد پس انتقامم رو از این آدمای میلیاردر میگیرم حد اقل دلم خنك میشه...
خودش باورش نمیشد به این حرف مسخره و عجیب ایمان آورده باشه ولی خب آتش خشم و انتقام منطق و این حرفا نمیشناسه.پیش خودش مدتها فكر كرد و یه نقشه حسابی كشید بعد به خودش گفت آخرش چی؟ یكمی فكر كرد دوباره پرسید پس آخرش چی؟ ولی بازم جوابی نداشت به خودش بده یهو داد زد آخرش رو آخرش فكر میكنم! با این تفكر و منطق چندین روز رو پشت سر گذاشت...
ظهر بعد از ناهار دست كرد توی پلاستیك سیاهی كه ظرف غذا رو با خودش میاورد یه چاقوی جیبی خوش دست در آورد پیش خودش لبخندی زد چاقو رو گذاشت توی جیبش به دوستش اشاره كرد میرم مغازه از چاپخونه زد بیرون رسید به چراغ قرمز یكمی مكث كرد گفت به اولین آدم پولداری كه رسیدم نقشم رو عملی میكنم و منتظر موند... 15 دقیقه گذشته بود ولی سوجه مورد نظر پیدا نشده بود.زیر لبش چند تا فحش داد برگشت سمت چاپخونه.صبح مثل همیشه بوق سگ از خونه زد بیرون به خودش گفت امروز دیگه سوجم رو پیدا میكنم من باید انتقام بگیرم...
******
المیرا مثل همیشه از خواب كه پاشد كش و قوسی به خودش داد امروز دانشگاه كلاس نداشت گفت برم پیش مامان جون دلم براش تنگ شده.سوار ماشینش شد از خونه زد بیرون سر راه 2.3 تا كار داشت انجام داد یه جعبه شیرینی گرفت حركت كرد سمت مطب مادرش.بعد از 1 ساعت ترافیك شدید نزدیك خیابون مطب شد و مثل همه پشت ترافیك مونده بود.یكمی گذشت بعد از نیم ساعت به وسطهای خیابون رسیده بود نزدیك چراغ قرمز یه آهی كشید گفت امان از این چراغ قرمز!
******
وحید ناهار رو خورد چاقو رو از پلاستیك برداشت گذاشت زیر لباسش به بهونه مغازه حركت كرد بیرون به چراغ قرمز رسید نگاهش رو چرخوند آب دهنش رو فرو داد گفت كدومتون امروز سوجه میشین؟ نگاهش چرخید و چرخید ولی چیز خاصی ندید بازم صبر كرد یهو دلش حوری ریخت.مرسدس بنز CLS 350 مشكی آروم میومد سمت چراغ قرمز.وحید با تردید نگاهی كرد دهنش خشك شده بود استرس تمام وجودش رو پر كرده بود یه نفس عمیق گرفت بخار غلیظ زد بیرون رفت نزدیك خیابون همون موقع CLS 350 مشكی پشت چند تا ماشین توی صف چراغ قرمز واساد وحید رفت سمتش كنارش واساد زد به شیشه المیرا نگاهش رو چرخوند وحید رو شناخت ولی از دیدنش جا خورد آروم شیشه رو داد پایین گفت بفرمایین؟ وحید من و مون كرد بعد آروم گفت ببخشید میتونم چند لحظه مزاحم شم؟ المیرا گفت خب بفرمایین؟ وحید به اطراف نگاهی انداخت گفت خانم همه دارن به ما نگاه میكنن اینجا كه نمیشه وسط خیابون درست نیست اگه میشه بعد از چراغ بزنین كنار من بیام صحبتم رو بگم المیرا مكثی كرد گفت باشه مشكلی نیست من شما رو بارها دیدم به من خیره شده بودین اگه كمكی هم بخوایین قول میدم كوتاهی نكنم پس بعد از چراغ میزنم كنار وحید لبخندی زد گفت مرسی خدا عوضتون بده راستش موضوع سر كمكه من اونور چراغ منتظرم بعد سریع حركت كرد رفت به سمت چراغ همینطور كه میرفت تشویش وجودش رو پر كرده بود خشم و نفرت كینه و حسرت مثل خوره میخوردش ولی هنوز یك چیزی اونو به شك انداخته بود اونم وجدان آگاه و زات پاكش بود ولی افسوس كه خشم و نفرت این حرفا رو نمیشناخت.برق شیطانی از توی چشاش زد شد به سمت اونور چراغ در راه بود...


چند دقیقه بعد المیرا بعد از چراغ ماشین رو گوشه خیابون نگه داشته بود وحید آروم زد به شیشه المیرا شیشه رو داد پایین گفت من در خدمتم؟ وحید یكمی مكث كرد گفت راستش من یكمی از شما كمك میخواستم میشه كمكم كنید؟ المیرا لبخندی زد گفت حتما اینكارو میكنم وحید كه به هدفش نزدیك شده بود لبخند قشنگی زد گفت من روم نمیشه اینجوری كمك بگیرم میشه در ماشین رو باز كنید من چند لحظه بشینم بعد از انجام كار برم؟ المیرا كه زات پاك و بی آلایشی داشت به راحتی قبول كرد (ولی از نگاه 90% جامعه تنها گناهش این بود كه بچه پولدار بود!) با سرش تایید كرد گفت مشكلی نیست بفرمایین وحید یكمی این پا اون پا كرد سرش رو انداخت پایین گفت در این ماشین چطوری باز میشه؟ المیرا آروم خندید خم شد از داخل در رو باز كرد گفت بفرمایین وحید مكثی كرد به دورو برش نگاهی انداخت با تردید نشست توی ماشین آروم در رو بست ولی باورش نمیشد واقعا توی همچین ماشینی كه اسمش هم بلد نبود نشسته و با تعجب به دورو برش خیره شده بود المیرا لبخندی زد گفت انقدر عجیبه؟ وحید سرش رو تكون داد گفت به نظرم با یه فضا پیما برابری میكنه! این همه دكمه واسه چیه؟ المیرا زد زیر خنده گفت واسه پریدن به فضا! وحید با سر تایید كرد بعد به المیرا نگاهی انداخت چشمای مشكی و مظلوم المیرا برق میزد وحید توی دلش گفت تو هیچ گناهی نداری تنها گناهت اینه كه بچه پولدار به دنیا اومدی. بعد به المیرا گفت دیگه مزاحم نمیشم میشه یه كمكی كنید من برم؟ المیرا با سر تایید كرد كیفش رو از صندلی عقب برداشت و كیف پولش رو در آورد بازش كرد 2 تا تراول 100 هزار تومنی از كیفش برداشت گرفت سمت وحید گفت یه لباس گرون نمیپوشم ولی بجاش دل یه آدم رو تا همیشه شاد میكنم.دل وحید از این همه معرفت حوری ریخت پایین ولی افسوس كه وحید تصمیم خودش رو گرفته بود همون موقع صدای صوت اومد المیرا به عقب نگاهی كرد افسر راهنمایی رانندگی اشاره كرد حركت كن المیرا مكثی كرد گفت اشكالی نداره خیابون پایینی پیادتون كنم؟ الان جریمه میشم! وحید سرش رو تكون داد گفت نه مشكلی نیست المیرا تراول ها رو گذاشت كنار پای وحید بعد آروم حركت كرد.وحید یه نگاهی به المیرا انداخت تشویش و دوگانگی داشت دیوونش میكرد تو دلش گفت خدایا چیكار كنم؟ ولی خبر نداشت خدا به انسانهایی كه پا جای حماقت میزارن حتی نیم نگاهی هم نمیندازه... عرق سردی روی تنش نشسته بود دهنش خشك شده بود آروم دستش رو برد زیر لباسش چاقو رو برداشت آورد پایین پاش دوباره به چهره معصوم و پاك المیرا نگاهی كرد چشماش رو بست گفت از همتون متنفرم بعد چاقو رو آورد بالا گذاشت كنار پهلوی المیرا و با تردید گفت تكون بخوری تیكه تیكه میكنمت المیرا با ناباوری و ترس به وحید نگاهی انداخت خشكش زد باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده آروم گفت ببخشید؟ سو اتفاهم شده. وحید آروم گفت صدات در نمیاد برو به سمت ولنجك المیرا كه چشاش سیاهی میرفت با تردید و وحشت آروم گفت چشم از ترافیك خارج شدن المیرا با سرعت میرفت سمت ولنجك. المیرا كه تمام تنش میلرزید و باورش نمیشد همچین اتفاقی توی روز روشن بیافته با خودش فكر میكرد من تاحالا فكر میكردم این اتفاقها مال قصه هاست باورم نمیشه... یكم بعد وحید سكوت رو شكست گفت قیمت ماشینت چقدره؟ المیرا با تردید گفت 120 میلیون یهو وحید با تمام قدرت زد زیر خنده گفت خدایا من بلد نیستم این عدد رو بنویسم! المیرا اشكاش داشت سرازیر میشد گفت چون تو بلد نیستی بنویسی كسی نباید سوار شه؟ وحید سرش رو تكون داد گفت فقط من نیستم 90% دیگه توی این جامعه برای 1 میلیون پشتك میزنیم ولی شما 10% میلیاردر یه قلم ماشین بچتون 120 میلیون قیمتشه! المیرا كه گریه افتاده بود گفت فكر میكنی با دزدی از من درست میشه؟ وحید داد زد من دزد نیستم! المیرا با گریه گفت پس این چیه؟ وحید مكثی كرد گفت این یعنی انتقام! انتقام از همه شما نامردایی كه حق امثال من رو خوردین المیرا با گریه گفت من حتی تو رو نمیشناسم من بخاطر نیازی كه داشتی از روی دل صاف و سادم خواستم بهت كمك كنم این جوابشه؟ من چه حقی از تو خوردم؟ وحید گفت تو نخوردی اون نامردهایی خوردن كه شما ها رو پرورش دادن حالا هم خفه شو تا نكشتمت به اندازه كافی از همتون منتنفرم.نیم ساعت بعد المیرا پشت چراغ قرمز واساده بود بدنش شل شده بود چشاش داشت سیاهی میرفت همون موقع یكی زد به شیشه المیرا سریع چشاش رو وا كرد شیشه رو داد پایین یه پسر 7.8 ساله آروم گفت خانم تو رو خدا یه آدامس بخر المیرا كه نا امید شده بود گفت لازم ندارم پسرك دوباره اسرار كرد همون موقع وحید دست كرد توی جییش یه 1000 تومنی در آورد داد به پسره گفت برو پسره یه خنده ای كرد گفت ایشالله خوشبخت بشین! وحید گفت حتما میشیم بعد المیرا شیشه رو داد بالا گفت هر چی میخوایی بردار برو فقط ولم كن حالم خوب نیست وحید نیشخندی زد گفت من فقط تو رو میخوام امثال تورو میخوام این آهن پاره و 3 تا اسكناس به درد من نمیخوره من جون شما ها رو میخوام كه ما رو به این روز انداختین.با شنیدن این حرف المیرا شل شد آروم گفت من دارم از حال میرم تورو خدا بزار برم دكتر من مریضی دارم وحید خندید گفت خفه شو جنده واسه من دروغ سر هم نكن چراغ سبز شد المیرا پیچید تو یه فرعی نگه داشت آروم گفت من مریضی دارم وحید داد زد خفه! ولی المیرا واقعا از حال رفته بود وحید یكم تكونش داد المیرا چیزی نگفت محكم تر تكونی داد ولی بازم صدایی نیومد وحید یكمی ترسیده بود به بیرون نگاهی انداخت خلوت بود سریع در سمت المیرا رو از داخل باز كرد آخه بلد نبود در این بنز از بیرون چجوری باز میشه! بعدم سریع پیاده شد رفت اونور المیرا رو بغل كرد آورد نشوند این ور جای شاگرد در رو بست خودش رفت پشت فرمون نشست از كیف المیرا موبایلش رو برداشت گذاشت توی جیب خودش. میخواست حركت كنه به دنده ماشین نگاهی كرد گفت این دیگه چیه؟ چطوری حركن میكنه؟ وحید اولین بارش بود كه یه دنده استریپ-تونیك میدید و حقم داشت نتوته عوضش كنه چون هركسی حتی نمیدونه اسم این نوع دنده چیه! یكمی این دست اون دست كرد زد روی فرمون گفت لعنت به شماها كه دنده ماشین هاتون هم با ماشینهای ما فرق داره! بعد از كلی تلاش و فكر بالاخره دنده رو روی Drive گذاشت و حركت كرد! وحید باورش نمیشد چقدر رانندگی با این ماشین لذت داره و به كلی همه چیز رو فراموش كرده بود! 1ساعت بعد اول بلوار دانشجو بود روی سربالایی میرفت سمت ولنجك سرعت رو بیشتر كرد چند دقیقه بعد روی یكی از سربالایی ها زد كنار از ماشین پیاده شد نفس عمیقی كشید بخار غلیظی از دهنش زد بیرون همه جا برفی بود به تهران نگاه كرد به برج ها و آسمونخراش هاش نیشخندی زد گفت حالا انتقام همه رو از این بچه پولدار لعنتی میگیرم.بعد برگشت به المیرا نگاهی كرد كه هنوز بیهوش بود نشست داخل ماشین یكمی تكونش داد ولی جوابی نداد مونده بود چیكار كنه! به صندلی عقب نگاهی كرد یه بطری كوچیك آب بود سریع برداشت ریخت روی صورت المیرا بعد زد توی صورتش ولی بازم بی فاییده بود! گفت جنده ی لعنتی خودت رو به موش مردگی میزنی؟ خشم تمام وجودش رو پر كرده بود واسه همینم با مشت محكم كوبید به صورت ناز و ظریف المیرا خون با فشار زد بیرون وحید یكمی سرش رو تكون داد گفت لعنت به تو كیف المیرا رو برداشت یه قرص قرمز پیدا كرد دهن المیرا رو باز كرد قرص رو گذاشت توی دهنش بعد به زور بهش آب خوراند چند دقیقه بعد پلكهای المیرا تكونی خورد آروم ناله ای كرد دستش رو گذاشت روی دهنش كه خون میریخت بیرون وحید سریع یه دستمال برداشت دهنش رو پاك كرد و خون ها رو تمیز كرد المیرا كم كم چشماش وا شد به وحید نگاهی انداخت با گریه گفت به خدا من مریضم بزار برم.وحید سرش رو تكون داد گفت هنوز انتقام من مونده بعد با خودش فكر كرد كجا برم خلوت تر باشه؟ ولی چیزی به فكرش نرسید. به المیرا نگاهی كرد گفت یه جای خلوت بگو بتونیم راحت صحبت كنیم؟ المیرا سرش رو تكون داد گفت ولم كن برم وحید با خشم نگاهی كرد به سیلی محكم به گوشش چسبوند گفت خفه شو اختیار تو دست منه و میگم نه! المیرا با گریه گفت خب هركاری داری بگو انجام میدم وحید نیشخندی زد گفت نمیشه من باید با حوصله عقده هام رو سر تو خالی كنم بچه پولدار باید به تمام حرفای من و امثال من گوش بدی المیرا چیزی نگفت وحید داد زد كجا برم؟ المیرا بازم چیزی نگفت وحید چاقو رو روی خرخره المیرا فشار داد گفت تا 3 میشمورم 1.2... هنوز 3 رو نگفته بود المیرا آروم گفت من میدونم كجا میتونیم صحبت كنیم وحید چاقو رو برداشت گفت بگو؟ المیرا با گریه كیفش رو برداشت گفت برو سعادت آباد اونجا خونه داریم 2 ساله خالیه ریموتش هم توی داشبورد ماشین دارم گاهی با دوست پسرم میرفتیم اونجا. وحید بلند زد زیر خنده گفت قربون اون دوست پسرت برم میگم حال كردن تو یه خونه 2.3 میلیارد تومنی خیلی حال میده نه؟ دوباره زد زیر خنده حركت كرد سمت سعادت آباد.
نزدیك آدرسی كه المیرا داده بود پشت چراغ قرمز واساده بودن یه پسر 6.7 ساله با چند تا شاخه گل زد به شیشه وحید شیشه رو داد پایین پسره گفت واسه عروس خانم گل نمیخری؟ وحید سرش رو تكون داد گفت دنیا باید برای تو امثال تو گل بخره بریزه به پاتون نه اینكه بدون هویت و شناسنامه منت 1000 نفر رو بكشی یه شاخه گل بخرن.پسره خندید گفت بابام گفته خوب كار كنی برات دوچرخه میخرم میفرستمت مدرسه وحید سرش رو تكون داد همه دسته گلها رو برداشت از كیف المیرا 5 هزار تومن برداشت داد به پسره گفت خوب كار كن كه اون روزا دور نیست...
المیرا ریموت در رو زد در واشد رفتن داخل و در پشت سرشون بسته شد.وحید چاقو رو سمت المیرا گرفت گفت جیكت در بیاد میكشمت.المیرا آروم با سر تایید كرد بعد با اشك و افسوس از اینكه چرا به یك نیازمند كمك كرده در رو وا كرد پیاده شد.وحید هم با این تفكر كه داره انتقام خودش و 90% جامعه رو از این بچه پولدار میگیره لبخندی زد و پیاده شد...


المیرا قفل رو باز كرد رفت داخل خونه وحید هم پشت سرش بعد كلید رو از المیرا گرفت در رو قفل كرد كلید رو گذاشت توی جیبش.المیرا با ترس و آروم رفت سمت نشیمن نشست رو مبل راحتی وحید به اطرافش نگاهی كرد خونه نیمه فرنیش بود (نصفه مبله بود) نیشخندی زد گفت این همه لوازم اضافی داشتین 2سال انداختین اینجا؟ خب بزار حساب كنم خود خونه 4.5 میلیاردی میارزه حد اقل 100 میلیون هم لوازم اضافه توی این خونه باشه خوبه چیزی نیست با یه ماشین حساب چرتكه بندازی مغزش میتركه! بعد رو به روی المیرا واساد به صورت مظلوم و خوشگلش نگاهی كرد گفت خب دوست داری چطوری بكشمت؟ المیرا با بیحالی اشك هاش رو پاك كرد گفت هر طوری كه دوست داری ولی گناه من چیه؟ وحید بلند زد زیر خنده گفت گناه تو؟ گناه تو اینه كه بچه پولداری و خیلی چیزای دیگه بعد سرش رو تكون داد گفت لباس تنت چقدر قیمت داره؟ المیرا آروم گفت همش باهم 300 هزار تومن نمیشه وحید یه خنده عصبی كرد پیرهنش رو نشون داد گفت این چقدر میارزه؟ المیرا گفت نمیدونم وحید داد زد 3 سال پیش همش رو باهم خریدم 20 هزار تومن الانم 3ساله تنمه المیرا آروم گفت متاسفم وحید داد زد تاسف تو به چه درد من میخوره؟ دستای مادر كارگر من كه پینه بسته سالم میشه؟ زندگی من عوض میشه؟ كیرم توی این شعارهای مسخره كه شماها درستش كردین.المیرا با ترس سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید.وحید نیشخندی زد گفت آره حق داری ندونی حق داری.یه نفس عمیق كشید گفت عطر هایی كه به تنت میزنی چقدر میارزه؟ المیرا آروم گفت بستگی داره 200 تومن 300 تومن بستگی به ماركش داره. وحید آب دهنش رو فرو داد گفت یه قلم عطر تن تو برابر با 3ماه جون كندنه منه تازه بجز بیمه و وام و كوفت و مرضی كه كم میشه چون آخرش واسه من 40 هزار تومن نمیمونه كه زندگیم رو سر كنم بعد میگی گناه تو چیه؟ المیرا چشمای معصوم و نازش رو كه پر از اشك بود پاك كرد گفت ببین چرا فكر میكنی من حق تو رو خوردم؟ وحید به المیرا نگاهی كرد گفت چند نفر مثل تو ماشین 120 میلیونی سوار میشن؟ المیرا مكثی كرد گفت زیادن ولی نه خیلی وحید بلند زد زیر خنده گفت حالا چند نفر ماشین معمولی مثل 206 405 پرشیا و... كلا از این چیزا سوار میشن؟ المیرا گفت خیلی ها! تقریبا همه در همین حد هستن! ما نسبت به اونا هیچیم.وحید دوباره خندید گفت حالا چند نفر اصلا ماشین ندارن سوار شن؟ به زندگی و اجاره خونه موندن چه برسه به ماشین! المیرا مكثی كرد گفت اونا از همه بیشترن شاید 60% جامعه اینطوری هستن وحید با سر تایید كرد گفت خوبه اینارو حالیت میشه! پس اینجوری طبقه بندی میكنیم... قشر از ما بهتران كه اون بالاها نشستن با شاه فالوده میخورن 10% یا كمتر قشر متوسط جامعه 30 تا 40% قشر پایین جامعه 50 یا 60% درسته؟ المیرا آروم سرش رو تكون داد گفت درسته.وحید نیشخندی زد گفت فرق شما میلیاردر ها با قشر متوسط و پایین چیه؟ شاخ دارین؟ دم دارین؟ چی دارین؟ المیرا گفت نه پول داریم! وحید داد زد تمام حرف من همینه چرا شما باید اون بالا باشین ما این پایین؟ المیرا گفت فاصله طبقاتی همه جای دنیا هست وحید داد زد این فاصله طبقاتی نیست این دره تفاوت هاست! ما قشر پایین جامعه با قشر متوسط جامعه سرو كله میزنیم و زندگی سر میكنیم ولی شما ها كه هزاران كیلومتر با ما فرق دارین اصلا نمیدونین زیر پاتون چه خبره هر چی مصیبت هست مال قشر پایین و متوسط هست شما دنیا به تخمتون هم نیست...
وحید 1 ساعت تموم با المیرا بحث كرد.به نظر میومد هر 2شون حق داشتن. حرف وحید هم حق بود حرف المیرا هم حق بود پس مشكل از كجا بود؟ با كمی تامل جواب به دست میاد اونا باید مشكل رو در ریشه میدیدن.وقتی اون 2تا یقه همدیگه رو گرفته بودن دنبال جواب سوال میگشتن جای یه عده خالی بود.یه سری عقرب كه با خیال راحت از این اختلاف و دعوا لذت میبردن و میگفتن بزار بالایی ها هرروز بیشتر در بیارن اصلا خودمون كمكشون میكنیم بعد قشر متوسط و پایین فكر كنن حقشون رو اون عده كمی كه اون بالا هستن میخورن میافتن به جون همدیگه غافل از اینكه گره كار دست ما بسته شده! و بعد هرهر میخندیدن به حال همه اقشار مردم از بالا تا پایین!
وحید نیم نگاهی به المیرا كرد گفت این حرفا فایده نداره من باید انقام خودم و 90% جامعه رو از شما 10% اقشار خاص بگیرم. چاقو رو به سمت المیرا گرفت با خشم گفت لعنت به سرنوشت! المیرا از ترس چشای ناز و ملوسش پر از اشك شده بود میدونست راه فراری نداره سرش رو انداخت پایین آروم گریه میكرد.وحید نزدیك المیرا شد با تردید به صورت مظلومش نگاهی كرد چاقو رو زیر گلوش گذاشت المیرا مثل گنجشك تمام تنش میلرزید وحید چشماش رو بست ولی افسوس ای كاش كار المیرا رو همونجا تموم میكرد و نمیزاشت شیطان بیشتر از این در وجودش رخنه كنه... دستش رو زیر گلوی نازك المیرا گذاشت و لمسش كرد یهو یاد آخرین سكس خودش افتاد نیشخندی زد گفت لعنت به شما پولدارا كه حال كردنتون هم فرق داره.بعد روسری رو از روی سر المیرا انداخت گفت پاشو المیرا با تردید از جاش پا شد به چشمای شیطانی وحید خیره شد نه دیگه اون زات قشنگ و مهربون رو نمیدید زنگ چشمای اون جوونی كه بارها پشت چراغ قرمز بهش خیره میشد دیگه كاملا عوض شده بود وحید مانتوی مشكی المیرا رو در آورد با حرص و ولع به هیكل خیره كننده ناز المیرا خیره شد آروم خندید گفت شماها همه چیزتون فرق داره! ولی غافل از این كه نفرت و حسرت چشمش رو كور كرده وگر نه مگه میشه آدم با آدم فرق كنه؟ یه دستی روی بدن المیرا كشید گفت تو بی نظیری! المیرا با ترس نگاهی به وحید كرد از نیت اون آگاه بود میدونست تا لحظه ای دیگه قصه تكراریه تجاوز شروع میشه. آروم گفت آقا خواهش میكنم هر كاری میخوایی بكن ولی اینو نه.وحید خندید گفت آب از سر من گذشته دیگه واسم فرقی نداره المیرا داد زد چه آبی از سرت گذشته؟ 4تا حرف حق تو زدی 4تا حرف حق من زدم تموم شده رفته چه آبی از سرت گذشته؟ وحید گفت اینو نمیگم منظور من در كل موضوعه.من چیزی واسه از دست دادن ندارم از بی پولی خسته شدم از فرق گذاری خسته شدم از زندگی حالم بهم میخوره المیرا داد زد خسته شدی برو حقت رو از اونایی كه حق همه رو خوردن عدالت رو نابود كردن بگیر كسایی كه وطن ما رو به خاك و خون كشیدن وحید خندید گفت زورم به اونا نمیرسه! المیرا نیشخندی زد گفت همتون همینین زورتون به بالاتر نمیرسه یقه ما ها رو میگیرین.وحید آروم گفت خفه شو من تصمیم رو گرفتم من باید انتقام بگیرم المیرا با گریه گفت پس مردونگی چی؟ پس هم خونی چی؟ غیرت چی؟ وحید خندید گفت اون موقع كه شما توی پول شنا میكنین یاد ما میافتین كه الان ما یاد شما یاشیم؟ المیرا آروم گریه میكرد گفت انتقام میخوایی خب بگیر ولی چرا تجاوز میكنی؟ وحید چیزی نداشت بگه آروم گفت بخاطر شهوت. بعد یه دونه زد تو گوش المیرا گفت لباسات رو در بیار.المیرا با گریه و ناله شروع كرد به در آوردن لباساش چند دقیقه بعد المیرا با لباس زیر جلوی وحید واساده بود شعله های آتش شهوت از چشای وحید بیرون میزدن آروم روی كیرش دستی كشید گفت خیلی خوبه. المیرا گریون بهش خیره شده بود وحید دستش رو روی صورتش گذاشت لحظه ای با خودش فكر كرد گفت میخوایی بكشیش خب بكش چرا نامردی میكنی؟ ولی حیف كه شهوت قویترین انسانها رو به خاك میماله چه برسه به یه انسان زخم خورده عصبانی! رفت جلو دستش رو آروم روی سینه های ناز المیرا كشید گفت بازش كن المیرا با گریه گفت خواهش میكنم وحید دوباره زد توی گوشش گفت نكنی خودم به زور میكنم! المیرا با گریه بند سوتینش رو باز كرد سینه های بلوری و نازش آزاد شد وحید چنگی به سینه هاش زد فشارشون داد المیرا از سر درد ناله ای كرد سینه های بلوریش حالا رو به سرخی میرفتن وحید گفت برگرد المیرا با گریه برگشت وحید با كف دست محكم كوبید به باسن خوش فرم المیرا یه تكونی خورد وحید با شهوت و نفرت خندید دستش رو انداخت دور كمرش آروم شرتش رو از پاش در آورد گفت شما ها بی نظیرین بعد دوباره با كف دست چند تا سیلی به باسن المیرا زد باسنش سرخ شده بود المیرا از درد ناله میكرد وحید كنارش واساد گوشش رو آروم گاز گرفت دستش رو برد پایین گذاشت بین باسنش یكمی از پشت روی سوراخ كسش بازی داد بعد هم محكم انگشت وسطیش رو فرو كرد توی باسنش همون موقع المیرا یه جیغ بلند از درد زد ولی افسوس كه هیچ كس از خونه ی بزرگ ویلایی شون صدایی نمیشنید.
وحید انگشت وسطش رو با سرعت توی سواخ پشتی المیرا تكون میداد بعد همونطور كه كنارش واساده بود انگشتش رو در آورد و 2انگشتی محكم فرو كرد توی كسش المیرا دوباره از درد جیغی زد وحید بلند زد زیر خنده گفت خیلی اروپایی زندگی میكنین نه؟ معلومه خیلی وقته بكارت نداری! المیرا گریه میكرد و چیزی نمیگفت.وحید انگشتش رو در آورد گذاشت توی دهنش مزه ای كرد گفت مثل خودت بی نظیره.دستش رو گذاشت روی باسنش یكمی تكونش داد گفت عجب گوشتی! رفت پشت المیرا واساد دكمه شلوارش رو باز كرد شلوارش رو تا روی زانو هاش كشید پایین سر المیرا رو گرفت چرخوندش به سمت خودش گفت بشین المیرا با گریه گفت نه وحید هم نامردی نكرد با كف دست كوبید به شكمش المیرا جیغی زد از درد نشست روی زمین شكمش رو چسبید وحید گفت بزار توی دهنت تا دوباره نزدم! المیرا از درد و ترس مجبور بود به خواستش تن بده آروم سرش رو برد جلو سر كیر وحید رو گذاشت توی دهنش یكمی باهاش بازی كرد وحید بلند گفت مادرجنده واسه دوست پسر مایه دارت هم اینجوری ساك میزدی؟ تا ته بكن توی دهنت المیرا به كارش ادامه داد وحید سریع دستش رو گذاشت پشت سرش هولش داد به سمت كیرش یهو كیر وحید تا ته رفت توی حلقش المیرا درش آورد 2.3 تا اوق زد و سرفه كرد وحید چیزی نگفت المیرا با ترس بهش نگاهی كرد گفت حالم بد میشه وحید خنده ای كرد گفت بخورش جنده ی پولدار! المیرا از سر ناچاری شروع به ساك زدن كرد ولی انقدر بی میل انجام داد كه وحید خسته شد گفت مادرجنده بدتر كیرم خوابید درش بیار المیرا كیر وحید رو در آورد بعد پاشد جلوش واساد دوباره با گریه گفت خواهش میكنم وحید خنده ای كرد با مشت كوبید توی صورتش المیرا به عقب پرت شد دوباره صورت ناز و معصومش پر از خون شد وحید رفت سمتش پشت گردنش رو محكم چسبید بردش پشت مبل گفت دستات رو بزار پشت مبل خودت رو به عقب خم كن! المیرا خون روی صورتش رو پاك كرد دستاش رو به پشت مبل تكیه داد خودش رو خم كرد وحید خنده ای كرد گفت حالا كه داری خوب میشی یه جایزه خوب هم بهت میدم بعد كیرش رو روی سوراخ باسنش كشید المیرا آروم گفت عقب نه طاقت ندارم وحید دوباره خندید گفت آخی مامانت گفته از عقب نده اوف میشی؟ المیرا كه دید چاره ای نداره دهنش رو گذاشت روی پشتی مبل آروم اشك میریخت وحید سر كیرش رو گذاشت روی سوارخ باسنش با شماره 1.2.3 محكم فرو كرد توش تا نصفه رفت المیرا ناله ای كرد بدنش شل و بی حس بود وحید هم دوباره تا ته كرد توش المیرا با ناتوانی یه آه دیگه كشید به زور خودش رو نگه داشت كه نیافته وحید دستش رو زیر شكم المیرا حلقه كرد كشیدش سمت خودش المیرا چشماش سیاهی میرفت و دیگه جونی برای ناله كردن نداشت. وحید خنده ای كرد كیرش رو در آورد به سوراخ المیرا نگاهی انداخت خون غلیظی میزد بیرون وحید خندید گفت نوش جانت! بعد دوباره كیرش رو گذاشت جلوی سواخش و تا ته فرو كرد المیرا بیهوش شده بود روی دستای وحید سوار بود! وحید یكمی این كار رو تكرار كرد خندید گفت تجاوز به این میگن بعد المیرا رو ول كرد اونم همینجوری صاف افتاد زمین وحید زد زیر خنده به كیر خونیش نگاهی كرد گفت قسمت دوم تجاوز هنوز مونده! خم شد پیكر داغون المیرا رو صاف كرد خودش خوابید روش كیرش رو تا ته كرد توی كسش موهاش رو چنگ زد یكمی تلمبه زد ولی وقتی دید المیرا صدایی نمیكنه بهش حال نداد كشید بیرون 3تا انگشتش رو گذاشت جلوی سوراخ كس المیرا تا ته كرد توش بالا پایین میكرد خون از لبه های كسش میزد بیرون دست خونیش رو در آورد خندید پیكر المیرا رو چرخوند نشست روی سینش كیرش رو بین سینه هاش بالا پایین كرد یكم بعد یه نعره ای كشید آبش با قدرت پاشید روی سینه های المیرا بعد خودش رو از روی سنیه المیرا كشید كنار همونجا دراز كشید خنده ای كرد گفت انتقام شیرینی بود...
******
وحید دكمه ریموت در رو زد و عقب گرفت دوباره ریموت رو زد در بسته شد.هوا تاریك شده بود سرما بیداد میكرد پیكر نیمه جان المیرا صندوق عقب افتاده بود. وحید توی آینه ماشین به خودش نگاهی انداخت حالا كه انتقام گرفته بود آتش خشم و نفرت فرو نشسته بود احساس عذاب وجدان عجیبی داشت چند قطره اشك از چشاش چكید گفت حالا چیكار كنم؟ مگه خودت نگفتی آخرش رو آخرش فكر میكنیم؟ حالا چیكار كنم؟ هرچی فكر كرد به نتیجه ای نرسید بلند داد زد خدایا چرا آدم باید كاری كنه كه بعدا پشیمون شه؟ چرا باید ندونسته و احساسی عمل كنه؟ ولی مطمئنا خدا اون رو فراموش كرده بود آدمی كه تا این حد انسانیت رو به لجن بكشه جایی در درگاه پاك خدا نداشت.وحید اشكاش رو پاك كرد گفت میرم بیمارستان تحویلش میدم بعدم پای همه چیزش وامیسم.و بعد با سرعت حركت كرد سمت بیمارستان. نیم ساعت بعد جلوی بیمارستان واساد گفت مثل یه مرد برو تحویلش بده به همه چیز اعتراف كن من دیگه طاقت عذاب وجدان ندارم همون موقع یه ماشین گشت پشتش گفت راننده مرسدس حركت كن وحید با ترس حركت كرد چند تا كوچه بالاتر واساد.سرش رو گذاشت روی فرمون به خودش گفت به فرض كه رفتم تحویلش دادم بعدش چی؟ این دختر 1 عمر با بیماری روانی زندگی داغونی داره منم اگه اعدام نشم تا آخر عمرم باید زندونی باشم با مشت كوبید به فرمون گفت دیگه واسه همه چیز دیر شده.دیگه آب از سر من گذتشته اینجا آخر خطه همه باید پیاده شیم.پاش رو گذاشت روی گاز با سرعت حركت كرد به سمت خارج از شهر (جاده شمال). تو راه با خودش صحبت میكرد... اولا كه این دختر حق داشت گناه این بیچاره ها چیه؟ مشكلات از جای دیگه آب میخوره این بیچاره ها هم مثل ما یه عروسك خیمه شب بازی هستن. دوما مثلا من انتقام گرفتم ولی حالا چی حل شد؟ مشكلات مردم تموم شد؟ عدالت بر قرار شد؟ من فقط ننگ و نفرین رو برای خودم خریدم و بس... چند ساعت بعد توی سرمای بیداد كننده هوا كنار یه پرتگاه واساده بود نفس عمیقی گرفت بخار غلیظی از دهنش خارج شد اشكاش رو پاك كرد چهره تكیده مادر مهربونش با دستای پینه بستش جلوی چشاش بود ولی افسوس كه دیگه دیر شده بود افسوس كه همیشه فرصت برای جبران نیست و هزار افسوس دیگه...
******
صبح مه عجیبی همه جا رو پر كرده بود چشم چشم رو نمیدید و سرمای زمستون مثل همیشه بیداد میكرد كلی ماشین پلیس و امداد بالای پرتگاه واساده بود.یكی از مامورای امداد اومد بالا به مافوقش گفت یه ماشین مشكی پرت شده پایین جنازه یه پسره جوون پشت فرمون پیدا شد جنازه یه دختر هم صندوق عقب. آثار نشون میده دختره چند ساعت قبل از پرت شدن مرده بود پسره هم یه چاقو توی گلوش فرو رفته به نظر میاد اول چاقو رو فرو كرده بعد پرت شدن پایین... درست همون لحظه چشای نگران 2 تا مادر به در دوخته شده بود و آروم اشك میریختن هر كسی تو دلش میگفت خدایا من بچم رو از خودت میخوام.یه پدر زحمت كش پشت میز دفتر شركتش نشسته بود از دیشب خوابش نبرده بود همه بیمارستان ها كلانتری ها و... همه رو گشته بود ولی بازم نا امیدانه شماره موبایل دخترش رو میگرفت ولی از دیشب هرچی زنگ میزد فقط یه جواب بیشتر نمیگرفت... "برقرای ارتباط با مشترك مورد نظر مقدور نمیباشد لطفا بعدا شماره گیری كنید..."

پایان - نوشته شده توسط ارا

No comments:

Post a Comment