Wednesday, April 25, 2012

قيمت

<<<قیمت>>>



توضیح: این داستان رو با كمی تغییر بر اساس واقعیت به قلم میكشم...


بهروز روی تختش دراز كشیده بود و زل زده بود به سقف.كتاب درسیش روی سینش پهن بود و مثلا داشت درس میخوند! فكرش خیلی مشغول بود تمام ذهنش روی دوست دخترش میچرخید.روزی كه اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی كه اولین قرار رو گذاشتن روزی كه اولین بوسه رو روی لب هم كاشتن روزی كه اولین سكس رو داشتن... همه اینا مثل یه فیلم از جلوی چشاش رد میشد و لبخند قشنگی رو روی لباش نقس میبست.یهو احساس كرد دلش بدجوری واسه ندا (دوست دخترش) تنگ شده.موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت "دوستت دارم" چند دقیقه براش بعد اس ام اس اومد بازش كرد ندا نوشته بود "من بیشتر" چشاش رو بست لبخندش شیرین تر شد یه نفس عمیق كشید! كتابش رو آرود بالا شروع كرد به خوندن.چند خطی درس میخوند چند لحظه ای به ندا فكر میكرد...
ندا روی تختش دراز كشیده بود با همون لبخند عمیق به بهروز فكر میكرد به روزی كه اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی كه اولین قرار رو گذاشتن روزی كه اولین بوسه رو روی لب هم كاشتن روزی كه اولین سكس رو داشتن... همه اینا مثل فیلم از جلوی چشاش میشد.از راه دور 2 تا بوس واسه بهروز فرستاد چشاش رو بست یكمی استراحت كنه...
******
توی حیاط دانشگاه بهروز روی صندلی نشسته بود با رفیقاش میگفتن میخندیدن.یكی از رفیقاش داشت جك تعریف میكرد... پسر میره جلوی كلیسا یه كشكشی در میاره صلیب رو نشونه میره میزنه ولی تیرش از كنار صلیب رد شد پسره اخمی میكنه میگه كیرم توش خورد پهلوش! دوباره صلیب رو نشونه میره میزنه بازم از كنارش رد شد باز اخمی میكنه میگه كیرم توش خورد پهلوش! ایندفعه حواسش رو كاملا جمع میكنه با تمركز میزنه و درست میخوره وسط صلیب پسره حال میكنه میزنه زیره خنده پدر روحانی با عجله میاد داد میزنه هی پسر چیكار كردی؟ خجالت نمیكشی به آیین ما نشونه میری؟ پسره میزنه زیر خنده میگه نه! همون موقع هوا ابری میشه صداهای عجیب میاد مه غلیظی درست میشه یه رعد و برق خفن میخوره زمین پدر روحانی پودر میشه میریزه زمین! پسره با ترس و لرز به اطرافش نگاهی میكنه یهو یه مرد بزرگ از توی ابرا میاد بیرون میگه كیرم توش خورد پهلوش!!!... بهروز و دوستاش با صدای بلند میخندیدن و از این دقایق لذت میبردن.به ساعت نگاهی كردن باید میرفتن سر كلاس تا گیر اون استاد بد اخلاق نیافتادن! خودشون رو جمع و جور كردن بدو بدو رفتن سمت كلاس...
یه گوشه دیگه از حیاط ندا و چند تا از دوستاش روی صندلی نشسته بودن منتظر شروع كلاسشون بودن.همه باهم پچ پچ میكردن در مورد پسرای دانشگاه حرف میزدن! یكی میگفت اون پسره رو دیروز دیدی؟ خیكی اومده بود به شهلا میگفت كارت دارم! انگار شهلا خره نمیدونه اون چی میخواد بگه... وسط صحبت ها یكی از دخترا زد روی شونه ندا (به یه پسر كه اون طرف تنها روی صندلی نشسته بود آروم از سیگارش كام میگرفت اشاره كرد) گفت نظرت در مورد اون چیه؟ ندا یكمی براندازش كرد گفت براوو! سوجه كدومتونه؟ دختره خندید گفت هیچ كس! تازه وارده به هیچ كس محل نمیده همیشه تو لاك خودشه نه به كسی نگاهی میكنه نه حرفی میزنه! حالا نظرت چیه به حرفش بیاریم؟ ندا لبخندی زد گفت عالیه! برنامه ریزی كن بریم سراغش یكم بخندیم!
******
ندا و دوستاش كلاسشون تموم شد با هم توی حیاط دانشگاه قدم میزدن یكی از اون پشت آروم صدا كرد... پیشت...پیشت...دوستش زد روی شونه ندا گفت همیشه عادت دارین همدیگه رو ایجوری صدا كنین؟ ندا خندید گفت دیوونست دست خودش نیست شما برین بشینین من الان میام بعد راهش رو عوض كرد رفت یكمی انور تر زد پشت بهروز! بهروز با عجله چرخید روش رو اینور كرد گفت چطوری جیگر؟ ندا خندید گفت مرض با این صدا كردنت همیشه آبروی منو میبری مگه اسم ندارم هی پیشت پیشت میكنی؟ بهروز گفت ببخشید حتما با پیشی اشتباه گرفتمت! ندا اخم خوشگلی كرد گفت حالا چته؟ بگو كار دارم میخوام برم. بهروز سرش رو برد جلو آروم در گوشش گفت بخاطر این رفتار بد دفعه بعدی موقع شیطونی از عقب تنبیه میشی! ندا خندید گفت به همین خیال باش! بعد دستش رو تكون داد گفت من باید برم كار دارم زودتر برو خونتون انقدرم چشم چرونی نكن خبراش واسم میرسه بعد تند رفت پیش دوستاش .بهروز یكمی سرش رو تكون داد گفت صبح تا شب با دخترای دیگه پسرا مردم رو لای ذره بین میبرین بعد به من میگه چشم چرون! سرش رو انداخت پایین رفت به سمت در خروجی.
دوست ندا آروم در گوشش گفت سوجه اومد.ندا گفت نریم بدتر ضایع بشیم؟ دوستش خندید گفت بچه ای؟ پاشو بریم میخندیم.پسر خوش قیافه اخماش توی هم به زمین خیره شده بود آروم سیگار میكشید و زیر لب چیزی زمزمه میكرد.از سر و وضعش معلوم بود بقول معروف از اون بچه مایه داراست.ندا و دوستش نزدیكش واسادن.دوستش آروم به اون پسر گفت ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ پسر نگاهی به اون 2تا كرد هردوشون جذاب و قشنگ بودن دوباره سرش رو انداخت پایین با همون استایل قبلی به زمین خیره شد گفت خواهش میكنم.دوست ندا گفت قیافه شما خیلی واسم آشناست هرچی فكر كردم به خاطر نیاوردم واسه همین یكمی كنجكاو شدم! پسر با همون حالتی كه داشت از سیگارش كام گرفت گفت حتما اشتباه گرفتین.دوست ندا كه انتظار نداشت این جواب رو بشنوه سكوت كرد گفت بله ببخشید حتما همینطوره فقط میشه اسمتون رو بگین؟ پسر آروم گفت سامی.دختر گفت مرسی ممنون ظاهرا من اشتباه گرفتم اون یكی دیگه بود خوشحال شدم بعد به ندا نگاه كرد گفت بریم! پسر آروم سرش رو تكون داد ندا و دوستش راه افتادن رفتن همون موقع پسر توی دلش خندید گفت مادرقحبه خر خودتی!
ندا بلند زد زیر خنده به دوستش نگاهی كرد گفت خاك بر سرت! دید چطوری ضایع شدیم؟ دوستش اخمی كرد گفت این دیگه كی بود اولین بارم بود یه پسر اینجوری باهام برخورد كرد! اصلا انگار نه انگا وجود خارجی داشتیم! ندا گفت دمش گرم عجب آدمی بود خیلی اخلاقش باحال بود.دوستش گفت نمیدونم! ولی خیلی عجیب بود! ندا به پسره خیره شد آروم گفت موافقم.
******
بهروز سر ندا رو كشید جلو روی لباش رو بوسید گفت دیدی كار خودمو كردم؟ ندا دستش رو گذاشت روی باسنش گفت بهروز خیلی بدی مگه من چیكارت كردم؟ حالا چطوری برم خونه؟ وایی جلو مامان بابام چطوری بشینم؟ بهروز خندید دستش رو انداخت توی موهای تاب دار و خوشگل ندا گفت درد رو به جون بخر تا یاد بگیری دیگه با دوست پسرت بد صحبت نكنی.ندا خندید دستش رو كشید روی سینه بهروز زیر گلوش رو بوس كرد آروم گفت نوش جونت مال خودته دلت خواست اینكارو كنی. بهروز خندید روی لب ندا رو بوس كرد گفت پس بخواب یه بار دیگه از عقب تنبیه شی! ندا جیغ زد گفت پر رو بعد آروم زیر گلوی بهروز رو گاز گرفت گفت خوبی به تو نیومده اصلا كوفتت بشه من چطوری بشینم؟ یه آدم زرنگ منو ببینه آبرو واسم نمیمونه درجا میفهمه! بهروز گفت غرغر بسه زودتر برو الان مامانم میاد دیگه هردومون نمیتونیم بشینیم چون باید بریم بهشت زهرا! ندا خندید رفت مانتو روسریش رو تنش كرد كیفش رو برداشت گفت هویی خبرتو دارما تو دانشگاه چشم چرونی نكن این بار 100 ام! بهروز خندید گفت بقول شاعر بس كن حرف نزن خستم غر نزن! ندا اومد جلوش واساد خنده مسخره ای كرد گفت عزیزم كاری نداری؟ بهروز ابروهاش رو بالا زد گفت هری! ندا اخمی كرد یهو محكم زد وسط پای بهروز! بهروز افتاد زمین آروم گفت میكشمت بعد از درد به خودش میپیچید! ندا خندید گفت این به اون تنبیه مسخره و بی تربیتی های جنابعالی در! حالا تو هم مثل من چند روی نیمتونی درست بشینی! بعد دستاش رو تكون داد گفت بای بای بهروز جونم خنده ای كرد و از از خونه خارج شد بهروز هم روی زمین از درد به خودش میپیچید آروم تو دلش گفت جونم هم مال تو...


ندا با دوستاش توی حیاط نشسته بودن دوستش آروم بهش اشاره كرد نگاه ندا به اون سمت چرخید همون پسری كه اون روز باهاش صحبت كرده بودن با همون استایل عجیب آروم از مجتمع اومد بیرون رفت رو یه صندلی نشست یه سیگار روشن كرد و دوباره به زمین خیره شد.دوست ندا آروم زد زیر خنده گفت این یارو دیوونست! ندا اخمی كرد و به پسره خیره شد توی چهره پسر گیرایی خاصی میدید استایل عجیبش ندا رو قلقلك میداد برای فضولی و اطلاعات بیشتر از اون! دلش میخواست دلیل این كارای اون رو بدونه.دوست ندا زد روی پاش گفت چته؟ به چی نگاه میكنی؟ اون دیوونه؟ ندا لبخند آرومی زد گفت نه فقط حس فضولیم داره دیوونم میكنه.دوستش گفت میخوایی دوباره امتحان كنیم؟ ندا آروم خندید گفت حرفشم نزن از قیافش معلومه ایندفعه میكشه مارو! دوستش خندید گفت راست میگی این همه پسر تو این دانشگاه هست چرا به این دیوونه بخندیم!
بهروز كلاسش تموم شد از مجمتع اومد بیرون یكمی اینور اونور كرد ندا و دوستاش رو دید سرش رو تكون داد گفت باز دنباله سوجه میگردن اصلا من نمیدونم هدف این دخترا جز این از دانشگاه چیه؟! صبح تا شب واسه همه دست میگیرن آخرشم حراست و ننه بابا بچه مردم و... همه یقه پسرا رو میگیرن میگن هدف شما همه چیز به جز درس خوندنه! آروم راه افتاد به سمت در خروجی همینطور كه آروم قدم میزد موبایلش رو درآورد یه اس ام اس نوشت "كمتر مسخره كنین سوجه ها تموم نشن!" فرستاد واسه ندا.بعد از دانشگاه اومد بیرون به اطرافش نگاهی كرد هوا نزدیك تاریكی بود خیابونا شلوغ بود مردم مثل همیشه توی هم میلولیدن هركس با یه بدبختی از این ور به اونور.
نیم ساعت بعد ندا از جاش پاشد با همه خداحافظی كرد هوا تاریك شده بود دوستاش گفتن واسا با هم بریم ندا سرش رو تكون داد گفت نه میخوام یكمی قدم بزنم دوستاش باهاش خداحافظی كردن ندا با كنجكاوی سرش رو برگردوند به اون پسر عجیب نگاه كنه ولی جز صندلی خالی چیزی ندید! آروم به سمت در خروجی حركت كرد و گفت یه حركت عجیب دیگه! از در دانشگاه اومد بیرون آروم شروع كرد به قدم زدن فكرش به همه چیز و همه جا مشغول بود از بهروز گرفته تا خونه دانشگاه درسا دوستاش و آخرش به یه چیز دیگه و اونم چیزی جز نگاه و استایل عجیب اون پسر نبود! حس كنجكاوی دخترونش حسابی تحریك شده بود.توی خیابون هر كسی از كنارش رد میشد یا یه تیكه خوشگل بارش میكرد یا میخواست شماره بده یا فحش میداد یا مسخره میكرد یا... ولی ندا مثل همه دخترای دیگه عادت داشت واسش امری طبیعی شده بود.ندا اهل قدم زدن نبود ولی حتی وقتی با تاكسی تلفنی جلوی در خونشون هم كه پیاده میشد باز هم این صداهای غریب رو میشنید! از بقال و چقال و پسر همسایه گرفته تا... انگار صدای پسرای غریبه واسه همه دخترای ایرانی یه عادت شده! جلوی در خونه خودشون خونه دوستشون وجود مامان بابا برادر شوهر دوست پسر و... اصلا فرقی نداره! مهم اینه كه صداهای غریبه باید به گوش دختر ایرانی برسه.ندا همینطور كه قدم میزد صداهای غریبه بیشتر شده بود و واقعا از قدم زدن خودش پشیمون شده بود تو دلش گفت چه غلطی كردم بعد از یك عمر خواستیم 2قدم راه بریم. تاكسی تلفنی خاصی اون دو رو بر نبود و مجبور شد كنار خیابون واسه برای تاكسی.یكم بعد ندا به خودش اومد دید از جلو پاش تا خود كرج ترافیك شده! و یه واقعیت دیگه رو فهمید اینكه كنار خیابون برای تاكسی واسادن معنی تابلوی "من جنده ام میخوام اتو بزنم" رو میده! و یادش اومد دختر ایرانی نباید كنار خیابون واسه برای تاكسی چون انقدر ماشین های جور واجور جلو پاش وامیسه كه تا 6 خیابون پایین تر ترافیك درست میشه و این واسه مامورهای محترم راهنمایی رانندگی اسباب زحمت اضافی است و بس! ندا سرش تكون داد فقط توی ذهنش میگفت غلط كردم پیاده از دانشگاه اومدم بیرون! راست میگفت.دختر ایرانی چه حقی داره پیاده بخواد قدم بزنه؟ اصلا مگه خیابون ارث باباشه بخواد قدم بزنه؟ بره توی حیاط خونشون اگرم حیاط ندارن یه نعل به پاهاشون ببندن تو آپارتمان یورتمه برن چون لیاقت دختر همینه!!! به عقیده همه مردم قدم زدن و این كارا مال جنده هاست دختر ایرانی نباید اینكارو كنه!!! چند دقیقه ای گذشت سیل اتومبیل هایی كه جلوی پاش واساده بودن تبدیل به رودخانه نیل شده بودن! با تردید به اطرافش نگاهی كرد هیچ تاكسی جلو پاش وانمیساد چون راننده تاكسی ها نمیخواستن این جنده رو از نون خوردن بندازن چون راننده تاكسی ها میخواستن كسی رو از رزق رو روزی نندارن و ثواب كنن برن بهشت!(البته بهشت كه فرقی نداره براشون مهم حوریای بهشتی هستن) به ساعتش نگاهی كرد 15 دقیقه ای بود واساده بود و N نفر جلوی پاش ترمز میزدن قیمت میدادن! همون موقع یه زانتیا نقره ای با آرامش خاصی یكمی جلو تر واساد عقب گرفت یه فلشر زد ندا بهش نگاهی كرد از فاصله 10 20 متری كه توش دیده نمیشد ولی حدس زد باید یه آشنا باشه بخواد اونو از این خفت و خواری نجات بده.واسه همین آروم رفت سمتش یكمی بعد خیلی جا خورده بود همون پسر هم دانشگاهیش با نگاه سنگین به جلوش نگاهی میكرد ندا زد روی شیشه پسر شیشه رو داد پایین آروم گفت میتونم تا یه مسیر بهتر برسونمتون یكم دیگه واسین ترافیك ماشینا تا كوه دوماند هم میرسه! ندا به پشت سرش نگاهی كرد یكی چراغ میداد یكی داد میزد یكی میگفت سگ خور 30 تومن یكی اشاره میكرد یكی بوس میفرستاد یكی با متانت منتظر بود ندا بره سمتش و... چشاش از حدقه داشت میزد بیرون حق داشت چون توی شاخ آفریقا هم از این خبرا نبود! به پسر هم دانشگاهیش نگاهی كرد گفت حق با شماست ببخشید مزاحمتون میشم پسر لبخندی زد گفت لیاقتشون بیشتر از این نیست بعد خم شد در رو از داخل باز كرد گفت بفرمایین ندا در رو باز كرد نشست تو همون موقع از پشت صداهایی میومد كه توی جنگلهای آمازون هم به گوش نمیرسید! جنده..كس كش... قیمت بالا... مال من پرشیا بود مال اون زانتیا واسه همین... كیرم به دهنت... و... ندا با عجله در رو بست اشك توی چشای دختر ایرانی جمع شده بود چون پسر ایرانی با كمال آرامش خواهر مادرش رو بهم پیوند زده بود! مطمئنن دختر ایرانی اصلا سرخورده و نا امید نشده بود اصلا اتفاق خاصی نیافتاده بود و این معمولی ترین اتفاق خیابونهای ایران بود!
پسر هم دانشگاهی راه افتاد ندا زیر چشمی بهش نگاهی كرد فضولی دخترونش عجیب اذیتش میكرد! دلش میخواست بیشتر ازش بدونه دلش میخواست دلیل تمام این استایل عجیبش رو بدونه.حجب و حیا و البته یاد دوست پسرش باعث میشد زبونش رو تكون نده ولی از طرفی توجیه های عوامانه دخترانه كه توی سر همه دخترا وجود داره باعث میشد استدلال های منطقی رو زیر پا بزاره و توجیه كنه! بالاخره نتونست بر فضولی غلبه كنه و مثل همه دخترای دیگه توجیه عوامانه و دخترانش پیروز شد! آروم پرسید سامی اسم واقعیتونه؟ پسر با همون اخم همیشگی با سرش تایید كرد ندا یكمی مكث كرد گفت آقا سامی ترم چندین؟ سامی آروم گفت ترم 3 رشته عمران. ندا با سر تایید كرد گفت خیلی خوبه.چند دقیقه بعد ندا آروم گفت آقا سامی میتونم یه سوال بپرسم؟ اگه جوابش سخت بود یا نخواستین جواب بدین اصلا رودرواسی نداشته باشین بگین نه! سامی آروم گفت بپرس ندا نگاهی كرد و تمام سوالهایی كه مدتها ذهنش رو در موردش اشغال كرده بود به زبون آورد! حتی جریان اون روز رو هم گفت كه با دوستش میخواستن دستش بندازن! سامی سرش رو تكون داد گفت خوبه! شما اعتراف كننده بزرگی هستین! ندا آروم خندید گفت همه دخترا همینن! سامی مكثی كرد و جواب تمام سوالهای ندا رو یكی یكی و با آرامش خاصی داد. ندا مبهوت حرفاش شده بود و سامی استدلالهای فوق العاده ای میاورد واسه توجیه اخلاقای عجیبش! حرفاش كه تموم شد به ندا نگاهی كرد گفت حالا حس فضولی دخترونه فروكش كرد؟ ندا سرش رو انداخت پایین آروم گفت خب آره! خیالم راحت شد! سامی آروم خندید گفت پس خوشبحالت امشب راحت میخوابی! ندا خندید گفت آره دقیقا! چند دقیقه بعد سامی به ندا گفت شما خونتون كجاست؟ من میرسونمتون ندا گفت نه مرسی چیزی نمونده یه تاكسی میگیرم میرم سامی بهش نگاهی كرد گفت باز شما میخوایی ترافیك درست كنی؟ نمیترسی چرثقیل راهنمایی رانندگی بیاد ببرت؟ ندا خندید گفت ما دخترا عادت داریم! سامی با سرش تایید كرد گفت منم واسه همین میگم پس بهتره زودتر بگی كدوم سمت برم! ندا مكثی كرد میخواست بگه نه ولی ترس از بیرون و اجتماع نذاشت و آروم گفت اگه مزاحم نمیشم از این سمت برین.
نیم ساعت بعد سامی ندا رو سر كوچه پیادش كرد بهم نگاهی انداختن ندا گفت ممنون آقا سامی خیلی لطف كردین سامی سرش رو تكون داد گفت خواهش میكنم هركسی بود توی اون وضعیت همین كارو میكرد.ندا لبخند شیرینی زد گفت با اجازه و رفت به سمت خونه سامی یكمی باخودش فكر كرد و آروم حركت كرد رفت.ندا همینطور كه به خونه نزدیك میشد به حرفای سامی فكر میكرد به برخوردشون به همه چیز ولی یه چیزی اذیتش میكرد.یه حس دخترونه به شدت اذیتش میكرد حسی كه توی وجود تمام دخترا بود و اونم چیزی نبود جز تشویش! بهروز هرگز حق نداشت حتی با یه دختر برخورد اجتماعی داشته باشه ولی ندا خیلی راحت از این برخوردها داشت و نمونش هم سامی! ندا كلید رو توی در چرخوند مكثی كرد هیولای درونش زبونه كشید بهش گفت تنوع! تنوع! تنوع! ندا سرش رو تكون داد رفت داخل خونه.اما تنوع چی بود؟ تنوع درواقع همون خواست درونی هر دختر بود...

آخر شب ندا روی تختش دراز كشیده بود ذهنش به سرعت پیرامیون مسائل پیش اومده میچرخید.حیا و زات دخترونش نیمذاشت یه لحظه خیانت به بهروز رو تحمل كنه ولی هیولای درونش با قدرت فریاد میزد تنوع! تنوع! تنوع! تشویش عجیبی تمام تنش رو پر كرده بود كلی درس داشت ولی بقول معروف دست و دلش به درس نمیرفت! دلش میخواست به جنس مخالف جدیدی كه روی ذهنش تاثیر شگرفی گذاشته بود توجه كنه ولی درست نقطه مقابلی هم داشن.یه وجدان لطیف دخترونه بهش میگفت تو 1ساله كه عاشق بهروزی و توی این 1 سال همیشه با دوستات پسرهای دانشگاه رو دست انداختین همه چیز مثل همیشه طبیعیه چرا باید فكر كنی این پسر با بقیه فرق داره؟ تو یه عشق كهنه رو به یه هوس دخترانه (تنوع) میفروشی؟ هی هیولای درونش میتوپید هی وجدان دخترونش جواب میداد ولی هیچ داوری در كار نبود كه بگه حق با كیه! ضعف تصمیم گیری یه دختر به وضوح در این لحظه معلوم میشد...
همون لحظه بهروز هم روی تختش دراز كشیده بود ثانیه شمار ساعت روی میز عسلی كنارش با سرعت حركت میكرد و داد میزد تیك تیك تیك تیك تیك بهروز احساس عجیبی داشت تو دلش احساس خطر میكرد و در این 1 سال عشقی كه با ندا داشتن این دفعه اول بود! دستاش رو گذاشت روی صورتش نفس عمیقی كشید گفت چرا اینطوری شدم من؟ نكنه ندا طوریش شده؟ ته دلش خالی شد موبایل رو برداشت یه اس ام اس واسه ندا فرستاد... جوابی نیومد چند بار زنگ زد نه بازم جواب نداد! بهروز خیلی ترسیده بود گفت نكنه چیزیش شده باشه؟ 1ساعتی توی اتاقش قدم زد با حالتی آشفته ضبط كوچیكش رو روشن كرد "ابی" با صدای رسایی فریاد میزد...
ستاره های سربی... فانوسكهای خاموش... منو هجوم گریه... از یاد تو فراموش...
تو بال و پر گرفتی به چیدن ستاره
دادی منو به خاك این غربت دوباره
دقیقه های بی تو پرنده های خستن
آیینه های خالی دروازه های بستن...
اگه نرفته بودی جاده پر از ترانه
كوچه پر از غزل بود به سوی تو روانه
اگه نرفته بودی گریه منو نمیبرد...
******
فردا صبح بهروز با عجله رفت سمت دانشگاه توی حیاط با اخم ناراحتی یه گوشه نشسته بود كه ندا كم كم از دور پیداش شد براش دست تكون داد ندا اومد سمتش قیافه بهروز همه چیز رو آشكار میكرد ندا سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید دیشب حالم خوب نبود میخواستم تنها باشم.بهروز پاشد جلوش واساد یكمی به اطراف نگاه كرد صبح زود بود زیاد شلوغ نبود بعد به ندا خیره شد گفت به عقلت نرسید دل من 1000 راه میره؟ به درك و شعورت نرسید تا صبح داشتم مثل دیوونه ها توی اتاقم راه میرفتم؟ ندا آروم گفت بهروز بهم حق بده روحیم خراب بود بهروز نیشخندی زد گفت شما دخترا كوچكترین بویی از عقل و درك نبردین فقط شعار بلدین ندا سرش رو آورد بالا گفت منظور؟ بهروز محكم زد توی گوشش ندا با نا باوری اشك توی چشماش جمع شد بهروز بهش نگاهی كرد گفت منظورم این كه من بدبخت تا صبح مثل دیوونه ها داشتم راه میرفتم توی بی احساس جواب تماسهای منو نمیدادی چون روحیه ات خوب نبود! میتونستی یه اس ام اس بزنی همینو دیشب بگی دل من 1000 راه نره میتونیستی نه؟ ندا دستش روی صورتش بود سرش رو تكون داد چیزی نگفت رفت سمت مجتمع.
سر كلاس بهروز تمام فكرش به رفتار تند خودش با ندا بود.درسته ندا اشتباه كرده بود ولی بهروز هم نباید از كوره در میرفت بهر حال دخترا كشش درك عمیق پسرا رو ندارن و كلا احساسی تصمیم میگیرن. مطمئنن بهروز با عشق اون سیلی رو به گوش ندا زده بود اگه عاشقش نبود چرا باید اینجوری نگرانش میشد؟
همون لحظه ندا سر كلاس دستش روی صورتش بود با بغض به اون لحظه ی خشم بهروز فكر میكرد.چرا باید بهروز میزدش؟ اینكه ندا از لحاظ روحی پریود شده بود دلیلی برای خشم بهروز بود؟ بهروز یكمی تند رفته بود ولی یه دختر هرگز از عمق نمیفهمه چرا عشقش خشم گین شده فقط تو سرش یه جور توجیه بی منطق فرو میكنه میگه اون منو دوست نداره كه این رفتارو كرده! و ندا مثل بقیه دخترا دقیقا همین افكار رو داشت! سر كلاس مرتب به خودش میگفت بهروز منو دوست نداره بهروز منو درك نمیكنه بهروز حرفای منو نمیفهمه بهروز... اما افسوس اینا بهانه هایی بود كه ذهن هر دختری رو پر میكنه...
******
2 هفته بعد...
بهروز روی تخت اتاقش دراز كشیده بود دستاش زیر سرش بود به سقف اتاقش خیره شده بود تمام خاطرات خوب و بد از جلوی چشاش رد میشد.احساس میكرد ندا با اون سرد شده دیگه ندای قدیم نیست دیگه عشق پر حرارت همیشگی نیست.لبخندی زد گفت عیبی نداره حتما مشكلات شخصی داره نمیخواد بهم بگه من نباید بزارم بهش بد بگذره باید كمكش كنم این پریود روحی رو به سلامت تموم كنه.موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت "دوستت دارم" فرستاد برای ندا.چند دقیقه بعد اس ام اس اومد "منم همینطور". بهروز یه نفس راحت كشید لبخندی زد گفت تموم زندگیه منی.بعد با خیال راحت و آسوده چشاش رو بست كمی استراحت كنه...
همون موقع ندا هم روی تخت اتاقش دراز كشیده بود داشت فكر میكرد به خودش به بهروز به عشقی كه داشتن به اتفاقاتی كه افتاد به هیولای درونش كه میگفت تنوع! به وجدان دخترونش به دلیل و برهان های دخترونش و... یكم بعد موبایلش زنگ خورد مكثی كرد موبایلش رو جواب داد یه خبر احوال گرم و صمیمی كرد یكمی صحبت كردن آخرش 2تا بوس محكم فرستاد تلفن رو قطع كرد.چشاش رو بست رفت توی فكر.از پشت تلفن صدای یه پسر میومد ولی بهروز كه خواب بود! پس مطمئنن صدای یه پسره غریبه اما آشنا میومد...
******
2 ماه بعد...
در آپارتمان نیمه باز بود ندا آروم در رو باز كرد اومد توی خونه و در رو پشت سرش بست.به اطرافش نگاهی كرد خونه مجلل و قشنگی بود آروم رفت تو به دكورهای با سلیقه خونه نگاهی كرد تو دلش این سلیقه برتر رو تحسین كرد.همون موقع یه صدایی اومد.سامی در حالی كه دكمه های پیرهنش رو میبست با لبخند قشنگی اومد سمتش گفت خیلی خوش اومدی بفرمایین بعد خودش رفت سمت سالن پذیرایی نشست روی یه مبل گفت چرا تعارف میكنی؟ بفرمایین دیگه. ندا اومد سمت سالن پذیرایی نشست روی مبل خندید گفت تعارف نمیكنم داشتم فكر میكردم.سامی لبخندی زد گفت خب چه خبر؟ دفعه اولیه كه اومدی خونه ما حالا میشه تعارف رو بزاری كنار؟ بابا مردم از سردی! ندا لبخندی زد گفت اوف چقدر شلوغش میكنی؟ بعد اومد كنار سامی نشست دستش رو گرفت گفت تو چه خبرا؟ بهروز رو خیلی وقته ندیدم تو بهروز رو توی دانشگاه میبینی؟ سامی آروم تایید كرد گفت چند باری دیدمش خیلی توی خودش بود تنها هم بود دوستاش رو زیاد میبینم ولی بهروز هیچ وقت توی جمعشون نیست.ندا یكمی فكر كرد گفت بیخیال ولش كن.یكم بعد ندا گفت سامی مردیم از بیكاری پاشو ضبظ رو روشن كن سامی خندید رفت ضبط رو روشن كرد یه آهنگ شاد گذاشت ندا پاشد گفت رقص بلدی؟ سامی گفت ای همچین! ندا خندید دستش رو كشید رفتن یه گوشه شروع كردن به رقصیدن و تو هم دیگه میلولیدن...
بهروز توی پارك روی یه نیمكت نشسته بود به بسته سیگارش نگاهی كرد هنوز چند تایی داشت یه سیگار روشن كرد به زمین خیره شد زیر لبش چیزی زمزمه میكرد و آروم از سیگارش كام میگرفت.تو دلش میگفت رفت كه رفت به درك كه رفت اصلا بهتر كه رفت رفتنی باید بره. اما افسوس كه اینا همش شعاره.یه پسر وقتی از درون میشكنه دیگه هیچی مرحمش نمیشه...
ندا و سامی نفس زنان به دیوار تكیه دادن خیلی رقصیده بودن نفسشون بریده بود! ندا خنده ای كرد گفت سامی تو چقدر خاله ای؟ از زنا بیشتر میرقصی! سامی خندید جلوی ندا واساد تو صورتش خیره شد گفت از دوست دخترم یاد گرفتم بعد آروم سرش رو آورد جلو زل زد ندا هم با تردید یكمی نگاش كرد بعد چشماش رو بست سامی لباش رو نزدیك تر كرد گذاشت روی لبای ندا و محكم فشار داد...

سامی لباش رو از روی لبای ندا برداشت یكمی بهم خیره شدن ندا هنوز در مورد كارش تردید داشت چون تنها كسی كه تو زندگیش باهاش سكس داشت همون عشق قدیمیش بهروز بود.یكمی فكر كرد ولی بازم مثل همیشه نیروی شهوت جلو داری نداشت.دستاش رو پشت سر سامی قفل كرد محكم به سمت خودش كشیدش.
بهروز روی نیمكت پارك نشسته بود هوا آروم آروم رو به تاریكی میرفت دلش شور عجیبی افتاده بود آخرین سیگار رو از پاكتش در آورد و روشن كردن سرش رو گذاشت بین دستاش و آروم و بی صدا اشكاش روی گونه هاش میچكید.
ندا روی تخت دراز كشیده بود سامی روی لباش رو بوسید دستی به بدن بی نظیر ندا كشید و از روی لباسش سینه هاش رو میخورد ندا چشماش رو بسته بود دستش رو گذاشت روی سر سامی آروم گفت برو پایین سامی اومد پایین از روی شلوار جین تنگ ندا دستش رو وسط پاهاش میكشید لبخند رضایت روی لبای ندا نقش بست پاهاش رو بازتر كرد خودش رو به دستای سامی فشار داد خودش دستاش رو گذاشت روی سینه هاش آروم میمالید.چند لحظه بعد سامی ندا رو بلند كرد به همدیگه كمك كردن لباساشون رو در آوردن سامی به سینه های خوش فرم ندا نگاهی كرد گفت اینارو باش! ندا خندید گفت مال خودت! سامی هم انگار منتظر همین حرف بود دوباره ندا رو خوابوند با ولع خاصی سینه هاش رو میخورد یكم بعد رفت پایین تر و مثل گرسنه ها به وسط پاهای ندا حمله كرد.با قدرت تموم كسش رو میخورد ناله ندا تمام خونه رو پر كرده بود و خودش رو محكم تر از قبل به سامی فشار میداد چند لحظه بعد ندا لرزشی كرد و ارضا شد سامی سرش هنوز پایین بود آروم گفت چقدر زود! ندا بیحال گفت وقتی مثل گرسنه ها حمل میكنی همین میشه دیگه.سامی خنده ای كرد گفت حالا نوبت توئه ندا آروم گفت بزار نفسم سر جاش بیاد نمیتونم تكون بخورم.چند دقیقه بعد سامی یه اسپری در آورده بود با خودش ور میرفت ندا یكمی به خودش اومد پاشد روی تخت نشست گفت چه خبرته؟ میخوایی جرم بدی؟ سامی خندید گفت از كجا فهمیدی؟ ندا یه نگاهی بهش كرد گفت راست میگی اصلا معلوم نیست.سامی اومد سمت ندا نشست روی تخت گفت شروع كن! ندا لبخندی زد جلوی پاهاش زانو زد سرش رو برد جلو آروم با زبونش به نوك كیرش كشید بعد كم كم شروع كرد به ساك زدن سامی به دستاش تكیه داده بود صداش رو همسایه ها هم میشنیدن ندا هم نامردی نمیكرد با جون و دل میخورد! واسش مهم نبود صدای سامی خونه رو گرفته فقط محكم و با قدرت به كارش ادامه میداد 10 دقیقه بعد ندا از دهنش در آورد گفت خفه شدم لبام كنده شد سامی خندید گفت تازه داشت حال میداد! حالا پاشو ولش كن ندا نگاهی كرد گفت منم یه اسپری خالی میكردم همین بودم پاشد روی تخت دراز كشید سامی یه بالش گذاشت زیر كمر ندا خودش رفت بسته كاندوم رو باز كرد كشید روش اومد نسشت وسط پاهای ندا كیرش رو گذاشت جلوی سوراخ دستاش رو گذاشت بالای تخت آروم شروع كرد به تلمبه زدن ندا محكم لباش رو گاز گرفته بود میگفت آروم سامی هم مثل یه پسر خوب به حرفش گوش میكرد آروم تر ادامه میداد! یكم بعد سامی احساس كرد اگه اینجوری ادامه بده باید تا قیامت روی كار باشه! به ندا گفت چشمات رو ببند نبینی! بعد وزنش رو انداخت روش محكم تلمبه میزد ندا جیغش رفت هوا گفت سامی آروم دارم جر میرم! سامی گفت وقت نیست باشه دفعه بعد جبران میكنیم! نیم ساعت بعد سامی كیرش رو گذاشت روی شكم ندا یكمی تكون داد ارضا شد.ندا كه 3 باری ارضا شده بود یه نفس راحت كشید گفت دارم میمرم سامی خندید گفت فكر كنم اصل بود! بعد از روش پاشد رفت سمت دستشویی ندا آروم پاشد رفت جلوی آینه واساد به خودش نگاهی كرد وسط پاهاش ورم كرده بود یكمی آروم روی كسش دست كشید جز سوختن چیزی احساس نمیكرد! انگار پوستش داشت كنده میشد! تو آینه به خودش خیره شد به بدن ظریف خودش نگاه كرد كه چطوری یه جای سالم براش نمونده بود آروم گفت بهروز نمیذاشت یه تار مو از سرم كم شه حالا ببین این چیكارم كرده...
بهروز توی پارك قدم میزد یه جوون روی نیمكت نشسته بود به بهروز نگاهی انداخت گفت حشیش هروئین كریستال كوك قرص همه جوره هست.بهروز بهش نگاهی كرد از وقتی ندا تركش كرده بود و بهروز از آشفتگی غروبها به پارك میومد این جوون رو همیشه دیده بود ولی بهش اعتنایی نداشت آروم سرش رو تكون داد گفت هیچ كدوم بعد پاكت سیگارش رو آورد یادش افتاد خالیه! پرتش كرد یه گوشه راه افتاد رفت.
******
روز ها پشت هم میگذشتن ندا به سامی نزدیك تر شده بود بهروز به كلی از یاد همه رفته بود حتی دوستایی كه یك روز بدون اون سر كلا نمیرفتن.بهر حال رسم زندگی همینه یا با ما یا بر ما! بهروز كلاسش تموم شده بود به سمت در خروجی میرفت یهو ندا رو دید كه داره از در خارج میشه با احتیاط از دور نگاش میكرد ندا از در دانشگاه رفت بیرون بهروز با عجله پشت سرش دوید چند لحظه بعد بهروز هم خارج شد ندا رفت خیابون پایینی موبایلش رو در آورد یه تلفن زد بعد یه گوشه واساد.بهروز هم یه گوشه واساد از دور بهش خیره شده بود كنجكاوی امونش رو بریده بود همون موقع یه پسر كنار ندا واساد یه چیزی گفت ندا پشتش رو كرد پسر همچنان داشت حرف میزد ندا چند قدم رفت اونور تر بهروز فهمید یارو فكر كرده ندا جندست داره باهاش صحبت میكنه! بهر حال از دید ما ایرانیا هر دختری كه كنار خیابون منتظر باشه از دید همه اون جندست! حالا میخواد منتظر دوستش باباش مامانش یا هركسی باشه مهم اینه كه كنار خیابون منتظر شدن یعنی جنده و از بقال و چقال و نونوا میوه فروش گرفته تا معتاد و الاف همه بهش خیره میشن ببینن بالاخره كی این تیكه ناب رو بلند میكنه میبره!! غیرت گلوی بهروز رو فشار میداد ولی حیا نمیذاشت بره جلو پسره هم یكسره به ندا یه چیزایی میگفت ندا هم با ترس و وحشت به اطراف نگاه میكرد ببینه چند 100 نفر هم وطن با غیرت دارن فیلم سینمایی مزاحم رو نگاه میكنن! بهروز آستینش رو زد بالا غیرت خونش رو به جوش آورده بود ولی به خودش میگفت نه نه منو اون نصبتی نداریم خودت رو كوچیك نكن.پسره بیخیال نمیشد و ادامه میداد یهو بهروز كنترلش رو از دست داد حمله كرد سمتش پسر مزاحم تا رفت ببینه كی صداش میكنه مشت محكم تمام لب و دهنش رو پاره كرده بود تا رفت به خودش بیاد مشتهای رگباری بهروز روی سر و بدنش امونش نمیداد! چند لحظه بعد بهروز پسره رو ول كرد رفت عقب تمام اینا توی كمتر از 30.40 ثانیه اتفاق افتاده بود و همه مات و مبهوت خیره شده بودن چی شد كی به كی شد! پسر مزاحم روی زمین افتاده بود خون از همه جاش میریخت ندا دهنش باز مونده بود به بهروز نگاه میكرد هم وطن های با غیرت هم كه از فیلم سینمایی مزاحم لذت میبردن حالا از بازیگر افتخاری كه نقش سیلوستر استلونه رو بازی میكرد به وجد اومده بودن با ذوق بیشتری نگاه میكردن! پسره روی زمین به خودش میپچید خون از سر و صورتش میچكید چند لحظه بعد زانتیا نقره ای(سامی) كنار خیابون واساد ندا با تردید به بهروز نگاهی كرد سرش رو انداخت پایین سوار ماشین شد رفت! فیلم سینمایی به اوجش رسیده بود هم وطنهای با غیرت با لذت تمام میخندیدن از اتفاقی كه افتاده بود! مخصوصا حركت آخر! یكی از همون هم وطن های با غیرت داد زد زنگ زدم 110 الان میان هردتاشون رو جمع میكنن برن! بقیه هم بلند گفتن دست گلت درد نكنه همینان كه مملكت رو خراب كردن!! بهروز نیشخندی به خودش و زندگی زد میتونست فرار كنه بره ولی چون بخاطر ناموسش اینكارو كرده بود واسش هیچیزی اهمیت نداشت حتی لحظه ای كه ندا سرش رو انداخت پایین با وقاهت تمام سوار ماشین دوست پسرش شد حتی لحظه ای كه هموطنهای با غیرت ازش دفاع كه نكردت هیچ تازه زنگ زدن فروختنش حتی لحظه ای كه به دیوار تكیه داده بود منتظر ماشین گشت بود و هموطن های با غیرت مرتب بهش زخم زبون میزدن سركوفت میزدن و... یكم بعد ماشین گشت نیروی ناانتظامی (انتظامی) اومد به پسر مزاحم كه روی زمین صورتش خونی بود نگاهی كردن افسر گشت اومد جلو گفت چی شده؟ گفت بهروز گفت مزاحم ناموسم شده بود افسر به دورو برش نگاهی كرد گفت پس خودش كو؟ بهروز سرش رو انداخت پایین گفت رفت! هموطن های با غیرت بلند زدن زیر خنده و بهش تیكه مینداختن افسر گشت گفت اولا من ناموسی نمیبینم اگر ناموست بود چرا گذاشتت رفت؟ صبر نكرد یه شهادت بده كه تو دردسر نیافتی؟ دوما اصلا مزاحم شد كه شد حتی اگه ناموس تو رو جلوی چشات داشت میكشت بازم باید زنگ بزنی ما بیاییم نه اینكه گردن كلفتی كنی!!! بهروز با ناباوری به افسر گشت نگاهی كرد ترجیه داد جوابی نده! ولی غیرتش نذاشت و آروم گفت اگه به شمار زنگ میزدم كه تا بیایین از ناموسم چیزی باقی نمیموند موقع قتل با 1 ساعت تاخیر میرسین بعد برای مزاحمت زودتر بیایین؟ افسر اخم كرد گفت خفه شو امثال تو همه جا رو به لجن كشیدن بعد به سرباز نگاهی كرد گفت بازداشتش كنین بره جایی كه پوستش رو بكنن تا ببینه گردن كلفتی توی خیابون چه طعمی داره.سرباز با غرور اومد جلو دستای بهروز رو از پشت گره زد دستبند رو محكم بهش قلاب كرد و محكم تر هولش داد سمت ماشین افسر نیشخندی زد گفت برو تا آدمت كنن!
شب در بازداشتگاه باز شد سرباز بهروز رو صدا كرد اونم پاشد رفت بیرون.افسر نگهبان بهروز رو كشید كنار به صورت كبود و داغون بهروز نگاهی كرد گفت خانوادت اومدن سگ وحشی شون رو جمع كنن ببرن.بهروز با سر تایید كرد افسر گفت گوش كن مادرجنده اگه پات رو گذاشتی بیرون 1 كلمه زر بزنی اینجا چی شده یه پرونده درست میكنیم برات دودمانت بر باد بره شیر فهمه؟ بهروز دوباره با سرش تایید كرد افسر نگهبان آورم زد پشت سر بهروز گفت صورتت كیریت هم بگو توی دعوا مشت خورده اینجوری شده بهروز دوباره تایید كرد افسر گفت هری سگ وحشی بهروز آروم به سمت سالن میرفت افسر بلند داد زد سگ وحشی.
جلوی در كلانتری بهروز به پدرش گفت خسته ام میرم یكمی قدم بزنم بعد راه افتاد به سمت پارك همیشگی تا با خودش خلوت كنه به یاد تموم دردهاش...

بهروز آرم با خودش قدم میزد ولی فقط جسمش روی زمین بود غرورش جوری شكسته بود كه نفسی براش نمونده بود.1 ساعت بعد توی همون پارك همیشگی نشست روی نیمكت یه سیگار روشن كرد و به سختی توی فكر بود.ندا وقاهت رو به حد اعلا رسونده بود و بهروز واقعا حق داشت.آروم از سیگارش كام میگرفت به زمین خیره بود چند قطره ای اشك رو گونه هاش چكید.
ندا روی تخت اتاقش دراز كشیده بود و با خودش به كار بهروز فكر میكرد به اینكه بهروز با تمام وجود غیرتش رو به همه نشون داد اما سامی حتی ازش نپرسید چی شده بود! حالا وقتی سامی و بهروز رو مقایسه میكرد میدید شاید بهروز یه بچه پولدار نبود شاید بهروز لباس فلان مارك تنش نبود شاید بهروز ابرو نمیگرفت و موهاش رو فشن درست نمیكرد! اما بهروز خیلی چیزهای دیگه داشت كه امثال سامی 1 ذره اش هم نداشتن.ندا آشفته توی فكر بود و احساس میكرد تنوع دخترونه دلش رو زده! ولی خودش هم نمیدونست میخواد چیكار كنه!
بهروز آروم توی پارك قدم میزد دیگه واسش نفسی نمونده بود از همه جا بریده بود احساس میكرد داره خفه میشه دلش میخواست از همه چیز فرار كنه از خودش از شخصیتش از اتفاقایی كه افتاده بود دیگه دلش نمیخواست بهروز باشه دیگه نمیخواست چیزی رو به یاد بیاره. همینطور كه قدم میزد یكی توی تاریكی گفت حشیش هروئین كریستال كوك قرص همه جوره هست این صدای آشنای همون پسر همیشگی بود كه بهروز 10 ها بار توی پارك دیده بودش و بهش اعتنایی نمیكرد.اما اینبار تردید تمام وجودش رو گرفت دلش میخواست عقده های زندگی رو یه جوری سر خودش و دنیا خالی كنه دلش میخواست خودش نباشه دلش میخواست ذهنش از این دنیا و تلخی هاش پاك شه دلش میخواست یه راهی برای ارضا كردن روح بیمار خودش پیدا كنه و حالا پیدا كرده بود.آروم رفت سمت پسر بهش گفت خسته ام میخوام همه چیز یادم بره پسره نیشخندی زد نعشه وار گفت عیبی نداره منم یه روز مثل تو بودم بد بختی های زندگی منو به این راه كشوند اگه میخوایی همه چیزو فراموش كنی دوای دردت همینه.از جیبش یه پلاستیك كوچیك در آورد 2 نخ سیگار سمت بهروز گرفت گفت دوات فقط همینه.بهروز به سیگارها نگاهی انداخت با تعجب گفت این؟ این كه سیگاره! پسر نیشخندی زد گفت بهش میگن "حشیش" "علف" "هزاری" "بنگ" "سیگاری" تو هم هرچیزی دوست داری اسمش روبزار روشن كردی تند تند محكم و عمیق ازش كام بگیر یكم بعدش به آرزوت میرسی.بهروز مكثی كرد اون 2 تا سیگار رو از پسر گرفت گفت چقدر میشه؟ پسر گفت مهمون ما باش؟ بهروز گفت نه ممون پسره یكمی فكر كرد گفت دفعه اولته میخوام مشتری شی شما 1000 چوب بده بهروز از جیبش یه 1000 تومنی در آورد بهش داد رفت یه گوشه دیگه پارك كه خیلی خلوت و تاریك بود روی نیمكت نشست یكی از سیگارهارو در آورد روشن كرد و به گفته پسره تند تند و محكم ازش كام عمیق میگرفت.بوی عجیبی اطرافش رو پر كرده بود بهروز تازه فهمید چرا بهش میگن علف! سیگار به وسطاش رسیده بود بهروز احساس میكرد محیط یكم دور سرش میچرخه! یاد ندا افتاد با ولع بیشتری سیگار رو تا آخر كشید! ته سیگار رو پرت كرد یه گوشه به تاریكی خیره شد احساس میكرد چند نفر اونجا راه میرن پاشد به خودش نگاه كرد فكر میكرد وزنی نداره به نمیكت نگاه كرد فكر میكرد توی ورزشگاه نشسته بلند زد زیر خنده گفت دوای دردم همینه همش توهمه همش توهمه.آروم باخودش صحبت میكرد و میخندید یكم بعد یهو یاد ندا افتاد به زمین خیره شد و بلند زد زیر گریه حالا با خودش حرف میزد و اشك میریخت...
******
1 ماه بعد...
ندا روی صندلی توی حیاط دانشگاه نشسته بود فكر میكرد. این روزا اصلا حال و حوصله نداشت تشویش تمام وجودش رو پر كرده بود.دوستش صداش كرد ندا گفت بله؟ گفت بیا كارت دارم.ندا با بیحالی پاشد رفت گفت چیه؟ دوستش نیشخندی زد گفت سامی چطوره؟ ندا گفت نمیدونم امروز ندیدمش حالا حرفت رو بگو.دوستش بهش نگاهی كرد دستش رو كشید برد اون سمت دانشگاه گفت همینجا واسا بعد رفت با 2 تا دختر دیگه اومد گفت اینارو میشناسی؟ ندا گفت نه! دوستش خندید با حالت خاصی گفت دوست دخترای سامی جون هستن! دخترا با تعجب به هم نگاهی كردن گفتن یعنی چی؟ دوست ندا گفت یعنی سامی با هر 3تاتون تریپ داره همین! ندا خندید گفت امكان نداره من سامی رو خوب میشناسم اصلا حرفشم نزن.یكی از دخترا گفت اتفاقا منم همین نظر رو دارم! 3 تا دختر با اخم و غضب به هم دیگه نگاهی كردن یكی از دخترا گفت سامی خودش كجاست؟ ندا آروم گفت ظهر كلاس داره میاد دختره شمارش رو داد گفت سامی اومد منم خبر كن بیام باهاش كار دارم اون یكی هم همینكارو كرد بعد رفتن! دوست ندا به ندا خیره شد گفت خاك بر سرت میدونی چه بلایی سر بهروز اومده؟ ندا با تردید گفت نه.دوستش گفت این رسم روزگار نبود بخاطر یه پسر دروغ گوی بی غیرت كه با 10 تا مثل تو دوسته عشق واقعیت رو ول كنی.ندا دلش ریخت گفت چی شده؟ بهروز كجاست؟ دوستش پشتش رو بهش كرد گفت ندونی بهتره بعد آروم ازش دور شد ندا دوباره گفت توروخدا بگو چی شده؟ دوستش چرخید بهش نگاهی كرد گفت بهروز از دانشگاه اخراج شده ندا با ترس گفت واسه چی؟ دوستش نیشخندی زد گفت اعتیاد! بعد پشتش رو كرد رفت.ندا باورش نمیشد چی شنیده به دیوار تكیه داد دنیا دور سرش میچرخید شوك عجیبی بهش وارد شده بود آروم زد تو سرش گفت باورم نمیشه بعد سریع موبایلش رو در آورد شماره بهروز رو گرفت اما كسی جواب نداد چند بار دیگه زنگ زد كسی جواب نداد.ندا آروم اشكاش رو پاك كرد گفت بهروز تو رو خدا جواب بده و دوباره زنگ زد اینبار یكی گوشی رو برداشت ندا با عجله گفت الو؟ بهروز خودتی؟ یه پسر غریبه گفت بهروز كیه؟ ندا گفت این مگه شماره آقا بهروز نیست؟ پسر گفت خانم این شماره واگذار شده لطفا زنگ نرنین! ندا تلفن رو قطع كرد گریه امونش رو بریده بود ولی افسوس كه همیشه برای جبران وقت نیست...
ندا با اینكه حالش از بد بدتر بود نیمتونست روی پاش واسه بازم توی دانشگاه منتظر سامی موند ظهر سامی اومد دانشگاه ندا با عجله رفت سمتش سامی خندید گفت سلام اینجا... حرفش تموم نشده بود كه ندا جلوی همه سیلی محكمی به گوشش زد شماره اون 2تا دختر رو پرت كرد توی صورتش گفت یك بار دیگه اسم منو بیاری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی آشغال پس فطرت. بعد سریع دوید به سمت در خروجی.دوستش كه این اتفاق رو دیده بود سریع دوید دنبالش خیابون پایینی بهش رسید به زور نگهش داشت گفت صبر كن ندا با گریه گفت ولم كنین بزارین به درد خودم بسوزم دوستش كشیدش كنار گفت ببین دیگه واسه همه چیز دیر شده خب؟ اما اگه دلت واسه بهروز تنگ شده من زنگ میزنم به داداشم (قبلا از دوستای صمیمی بهروز بود) ازش میپرسم كجا میشه پیداش كرد باهم میریم خوبه؟ ندا با سر تایید كرد گفت تورو خدا همین الان بپرس دوستش موبایلش رو در آورد با داداشش صحبتی كرد بعد تلفن رو قطع كرد گفت داداشم میگه نرین بهتره بهروز رو فراموش كنین اما اگه اصرار دارین و به یه بار دیدن راضی میشین نزدیك غروب برین پارك نزدیك خونشون بیشتر موقع ها اونجا میشینه.
تا نزدیك غروب بشه ندا داشت پرپر میشد دوستش زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه جلوی پارك باش... نیم ساعت بعد ندا و دوستش جلوی پارك بودن دوستش دستش رو گرفت گفت داداشم گفته دیگه خیلی دیر شده از تو هم خواهش میكنم جنبه داشته باش هرچی دیدیم همینجا فراموش میكنیم بعد میریم باشه؟ ندا با سر تایید كرد دوستش دستش رو كشید با هم رفتن داخل پارك یكمی چرخیدن اثری از بهروز نبود دوستش دوباره زنگ زد به داداشش گفت كجا میشینه؟ این همه آدم اینجان. داداشش یه چیزی گفت تلفن رو قطع كرد دوستش دست ندا رو كشید رفتن یه گوشه خلوت هوا نزدیك تاریكی بود نور قرمز خورشید همه جا رو سرخ كرده بود دوستش آروم به ندا اشاره كرد گفت اونجا رو ببین ندا یكمی جاش رو عوض كرد بهروز روی یه نیمكت نشسته بود به زمین خیره بود یه سیگار تو دستش بود آروم سرش رو به حالت عصبی تكون میداد با خودش صحبت میكرد ندا احساس كرد داره از پا میافته ولی به زور روی پاهاش واساده بود بهروز یه كام از سیگارش گرفت یه چیزی به خودش گفت بلند زد زیر خنده ندا به چهره تكیده و داغون بهروز نگاهی كرد باورش نمیشد این عشق قدیمیش همون پسر 25 ساله باشه قیافش از 35 سال هم رد كرده بود لاغر شده بود لباساش خاكی نامرتب بود و به حالت عصبی دست و پاش آروم میلرزید ندا كنترلش رو از دست داد رفت سمتش دوستش یه جیغ زد گفت ندا برگرد اما دیر شده بود ندا رفت جلوی بهروز واساد بهش خیره شد بهروز كه تازه متوجه شده بود به صورت ندا نگاهی كرد یه نیشخندی زد گفت بازم توهم! ندا اشكاش رو پاك كرد گفت توهم نیست من دارم خواب میبینم. تو واقعا همون بهروزی؟ بهروز از جاش پاشد رفت نزدیك تر آروم روی تن ندا دست كشید پرید عقب گفت توهم نیست توهم نیست ندا زد زیر گریه گفت بهروز تورو خدا بس كن همه چیز تموم شده من اومدم دنبال تو اومدم كه با هم برگردیم یهو بهروز زد زیر خنده یكمی نگاش كرد آروم روی چشاش دست كشید دوباره رفت عقب تر بازم روی چشاش دست كشید یهو با سرعت شروع كرد به دویدن همینطور كه از اونجا دور میشد داد میزد توهم نیست توهم نیست...

سفر نكن خورشیدكم ترك نكن منو نرو... نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو...

پایان - نوشته شده توسط ارا

No comments:

Post a Comment