Wednesday, April 25, 2012

مزاحم

<<<مزاحم>>>



ساعت از 8 گذشته بود به بیرون یه نگاهی انداختم اول پاییز بود گرمای هوا تازه فروكش كرده بود با این همه تازه شده بود مثله بهار ایران خودمون قربونت برم وطن كه اینجا سرماش هم فرق داره! گفتم برم بیرون یكم تنوع بشه شام هم بیرون بخورم. 1 ساعت بعد روی صندلی حصیری رستوران الصفدی توی خیابون شلوغ الرقه لم داده بودم شامم رو خورده بودم با ولع خاصی سیگار میكشیدم و به جمعیت انبوهی كه میرفتن و میومدن خیره شده بودم.
با صدای موبایل به خودم اومدم. بله؟
- سلام مزاحم كه نیستم؟
اتفاقا هستی.باز شما؟ مگه قرار نشد دیگه تماس نگیری؟
- (خنده ی مصنوعی كرد) حوصلم سر رفته بود خوب!
جدا؟ خوب دوست داری حركات موزون انجام بدم یا برقصم برات؟ .مسخره مگه من دلقكم حوصلت سر رفت زنگ میزنی؟
- چقدر بداخلاقی؟ سگ باید بیاد پاچه گرفتن رو از تو یاد بگیره
دقیقا همینطوره كجاشو دیدی تازه هاری هم دارم پس نزدیكم نیا
- چقدر خوب اتفاقا من عاشق هیجان ام چون خودم دست كمی از تو ندارم!
برو گمشو دیوانه ی روانی
تلفن رو قطع كردم به همین راحتی! با خودم شروع كردم به صحبت كردن دختره احمق فكر كرده منم مثله خودشم....
اسمش مهدیس بود. 1 ماه پیش زنگ زده بود اونم از ایران! حدس زدم باید از دوستا یا آشناهای ویدا (دوست دخترم كه 1 سال پیشش تركم كرده بود) بوده باشه وقتی از زیر زبونش كشیدم گفت دوران دبیرستان با ویدا هم كلاس بود بعد از اون هم آشنایی دورادور داشتن منو هم خوب میشناخت ولی من هرچی فكر كردم یادم نیومد كیه! نمیدونم هدفش چی بود آخه این همه راه از ایران زنگ میزد كه چی؟ یا دختر رئیس مخابراط بود یا دیوونه بود. یك شب كه حوصلم سر رفته بود زنگ زد حالش خوب نبود هذیان میگفت خیلی عصبی بود منه دیوونه هم حوصلم سر رفته بود دنبال سوجه بودم شروع كردم به صحبت دلم براش سوخت یكم خندوندمش حالش خیلی بهتر شد و كلی تشكر كرد منم به روی خودم نیاوردم گفتم قابلی نداشت!
من فقط اسمش رو میدونستم و بس دركل 3 ساعت هم باهاش صحبت نكرده بودم ولی اون ول كن نبود میگفت از شخصیتت خوشم میاد واقعا عجیب ترین آدمی هستی كه تو عمرم دیدم. خیلی مسخره بود آیا اینا واقعا دلیلی میشد برای شروع یك ارتباط؟
در هر صورت شام كوفتم شد بلند شدم حركت كردم سمت ماشینم برم خونه واقعا زده حال خورده بودم.بهش 10 بار گفتم اون شب بخاطره حالت باهات حرف زدم دیگه زنگ نزن خواهشن ولی انگار بدتر میشد دیگه داشتم یقین میاوردم كه این یارو دیوونست و بس! چند روز گذشت و دوباره زنگ زد (اون موقع ها رومینگ مخابراط ایران هنوز سیستمش جدید نشده بود و شماره های ایران رو موبایل های كشورهای اطراف CALL می افتاد) اون روز اصلا رو حس نبودم اعصاب هم نداشتم میتونستم تمام خشمم رو روش خالی كنم هم من راحت میشدم هم اون گم میشد! بله؟
- سلام احوالت؟
به خودم مربوطه امرتون؟
- هرچی هستی باش ولی بی ادب نباش میشه؟
ای بابا به شما چه ربطی داره اصلا من بی ادبم دلم میخواد كه باشم چی میخوایی از جون من ها؟
- اصلا بهت نمیاد با اون همه برو بیا این باشی؟ ظاهر و باطنت خیلی فرق دارن نه؟
ببخشید مریم مقدس دفعه آخرم بود.مامانت یاد نداده مزاحم مردم نشی؟
- فرصت نكرد وگرنه حتما یاد میداد.
جدا؟ پس بهش بگو كم تر وقتش رو تو مهمونیا بگذرونه بیاد یكم به دخترش معاشرت یاد بده.البته اگه اونم بدتر از خودت نباشه! (خنده ی مسخره ای كردم اینو گفتم)
- دهنت رو ببند اون پاك تر ازین بود كه یكی مثله تو درموردش اینطوری حرف بزنه
راست میگی؟ من واقعا متاسف شدم. اون باید افتخار كنه كنه كه من درموردش دارم حرف میزنم واسش سعادته بگو بیاد به خودشم اینو بگم.فقط ببین وقت داره یا نه (اینو با كنایه گفتم)
- (فریاد زد) خفه شو. اون موقع كه تو هنوز داشتی حرف زدن یاد میگرفتی مادر من مرد فهمیدی؟ اون موقعی كه مامانت نازتو میكشید غذا تو بخور من با اون سن كمم سر قبر مادرم گریه میكردم.
تلفن قطع شد یعنی قطع كرد.صدام در نمیومد لال شده بودم.بغض گلوم رو گرفته بود از خودم حالم بهم میخورد یكم خودمو نگاه كردم و با تمام قدرت موبایل رو پرت كردم سمت دیوار صدای خورد شدنش توی تمام خونه پیچید.نشستم روی زمین دستام رو گذاشتم رو سرم یاد خودم افتادم. مادری كه هرگز احساسش نكرده بودم مادری كه سالها بود باهاش صحبت نمیكردم مادری كه آخرین باری كه بوسیدمش 9 سالم بود.اشكهام دونه دونه سر میخوردن...
همه عالم همین مادر كه در برم نیست ... صفای سایه او بر سرم نیست
مرا گر دولت عالم ببخشند ... برابر با نگاه مادرم نیست
*******
بعد از اون دیگه مهدیس زنگی نزد ولی خیلی منتظر تماسش بودم حد اقل برای عذر خواهی بخاطر عذاب وجدانی كه داشتم.1 ماه بعد یكی از فامیلامون فوت كرد منم كه خیلی وقت بود دلم هوای ایران رو داشت بهانه ای داشتم برای اومدن به ایران و البته راستش رو بگم یكمم موضوع مهدیس قلقلكم میداد! میخواستم بدونم اون كی بود؟ یه توهم؟
نزدیك زمستون بود.یه ست لباس رسمی مشكی پوشیده بودم و تو دستم فقط كیف لپ تاپ ام بود روی پله های فرودگاه اومدم پایین.عباس آقا راننده بابام اومده بود دنبالم به خودم گفتم چقدر دوست داشتنیم من!
2 روز گذشت من سخت تو فكر مهدیس بودم.دیگه تصمیم خودمو گرفتم زنگ زدم به دوستای قدیمی ویدا كه از قدیم هم كلاس بودن و خلاصه هر جوری بود تونستم یه شماره تماس ازش گیر بیارم.دلم نمیخواست تابلو بازی بشه! زنگ زدم بهش.شمارش درست بود خودش برداشت.
- بفرمایین؟
سلام. من هستم
- (سكوت كرد) به قیافت هم میخوره زرنگ باشی! حالا باید بگم ببخشید؟
نه نه اصلا من فقط زنگ زدم عذر خواهی كنم واسه برخورد 1 ماه پیش نمیخواستم اینجوری شه
- مهم نیست.خب حالا فهمیدی كیم؟ چه احساسی داری؟
راستش اصلا نفهمیدم تو كی هستی.فقط از روی اسمت یه شماره...
- (خندید) خوبه! پس هنوز یك قدم جلو ام من
نه اصلا! واسه اینكه من از ایران زنگ میزنم پس من جلو ترم
- (سكوت كرد) جدی نمیگی؟
نه خیر.میتونی شماره ای كه بهت زنگ زدم چك كنی شماره موبایل ایرانه باورتم نمیشه زنگ بزن خونمون!
- (خیلی جا خورده بود) خب؟
خب كه خب. كی و كجا ببینمت؟ مگه همینو نمیخواستی؟ شروع یك ارتباط!
- نه. یعنی نمیدونم من گیج شدم.
مهم نیست من میگم بهت.واسه فردا ساعت 7 بیا.... در ضمن با ماشین بیا چون من پیاده میام (ذاتا پر رو ام)
فرداش شد.یكم تردید داشتم نسبت به كاری كه كرده بودم ولی گفتم مهم نیست هر چی شد بشه! گفته بودم بیاد یكم بالاتر از خونمون كه پیاده برم یكم هوا بخورم. 5 دقیقه به 7 بود كه من واساده بودم اونجا اینور اونور رو نگاه كردم چند لحظه بعد یه BMW نقره ای جلوم واساد درو باز كردم نشستم توی ماشین با اولین حركت به صورتش نگاه كردم. اوه پس مهدیس این بود؟ یادمه چند بار كه ویدا تولد دعوت بود من رفته بودم دنبالش اینم جلو در داشت با دوستاش خداحافظی میكرد دورادور میشناختمشون البته از روی باباش چون واقعا آدم مایه دار و سرشناسی بود... گفت سلامت كو؟ اوه معذرت میخوام یكمی جا خوردم همین. مثله عقب افتاده ها داشتم نگاش میكردم آخه اصلا فكر نمیكردم مهدیس این مهدیس باشه! گفت اوا چته؟ از چی تعجب كردی؟ آها نكنه فكر كردی فقط خودت BMW سوار میشی و شیك میگردی ها؟ به ما ها نمیاد؟ گفتم نخیر اصلا بحث اینا نیست بگذریم.راه می افتی یا پیاده شم؟
یكم نگام كرد گفت عوض شدیا؟ راستی بینی تو چند ساله عمل كردی؟ از موقعی كه یادمه همینجوری بودی. گفتم اولا بینیم فابریكه دوما قرار نیست مثله 2 سال پیش باشم اونم با این همه مشكلاتی كه داشتم سوما من برای این حرفا نیومدم اینجا پس راه بیفت.گفت اه چقدر تو بد اخلاقی و راه افتاد. از مهدیس میگم پوستش كاملا برنزه بود با موهای مشكی مشكی بینی عمل كرده سربالا و نازك و لبهای كوچولو هیكلش اون موقع كه نشسته بود توجه نكردم ولی بعدا كه جلوم واساده بود فهمیدم چیه! قدش كاملا بلند بود و از من بلند تر بود.باسن خوبی داشت مخصوصا با لباسهایی كه میپوشید من كه واقعا تحریك میشدم! اون روز با یه مشت چرت و پرت گفتن گذشت.
چند روز گذشت و بقوله خودش شروع یك ارتباط شكل گرفته بود.یه روز زنگ زد گفت غروب چند تا از دوستام میان خونمون تو هم میایی؟ گفتم هوم؟ بیام چیكار نمیگن این كیه؟ گفت لوس نشو تو بیا بقیش با من میگم پسر خالمه تازه اومده ایران.گفتم میل خودت! میام.تلفن رو قطع كردم برق شرارت رو میشد تو چشام دید و یه خنده محكم كردم...
پشت در خونه بزرگ ویلائیشون با یه سبد گل واساده بودم كه در باز شد رفتم تو.كسی خونشون نبود فقط كارگرشون اومد گفت بفرمایین خانم داخل هستن. تو نشیمن خونه به جز خودش 3 تا دیگه از دوستاش نشسته بودن بساط مشروب رو میشد دید با یه پاكت سیگار دوستاش با دیدن من خیلی جا خوردن زود خودشون رو جمع جور كردن منم سرم پایین بود گفتم مزاحم كه نشدم یهو مهدیس اومد جلو گفت پسر خالم ارا تازه اومده ایران راحت باشین خیلی صمیمی هستیم.دوستاش یه نگاه خریدارانه كردن و نشستن سرجاشون منم رفتم رو راحتی خیلی جدی نشستم.یكم گذشت مشروبشون رو باز كردن و بهم تعاروف كردن گفتم ممنون یه مدتی كه نمیتونم بخورم.خودشون شروع كردن به خوردن منم یه سیگار در آوردم یكیشون فندك گرفت سمتم گفتم متشكر عادت به فندك خودم دارم یه زیپو (Zippo) داشتم بدنه پلاتین بود درش آوردم سیگارمو روشن كردم دیدم همه دارن نگام میكنن تو دلم گفتم حالا كلاس گذاشتن رو یادتون میدم و لبخندی رو لبام نشست.نیم ساعت بعد دیگه اونا سرشون واقعا گرم شده بود منم مثل برج زهرمار نشسته بودم ساكت نگاه میكردم كه مهدیس اومد كنارم نشست و دستش رو گذاشت رو پاهام گفت راستی بچه ها یادم رفت شماهارو معرفی كنم! و اشاره كرد به دختری كه موهای بلوند داشت و چشای روشن یه یقه اسكی تنگ پوشیده بود بدن فوق العادش افتاد بود بیرون گفت ایشون مهتاب منم گفتم خوشبختم معلومه كه خیلی سردتونه و همه خندیدن و اشاره كرد به دختر دوم كه موهای قهوه ای روشن داشت با چشای مشكی و یه لباس آبی تیره یكسره تنش بود خیلی خشگل نبود ولی خیلی جذاب بود گفت سحر و آخر هم اشاره كرد به دختر سومی كه البته دختر نبود احتمالا حوری بوده بعد از بهشت انداختنش بیرون! چقدر ناز بود واقعا از دیدنش لذت بردم موهای خرمایی داشت با صورتی كشیده لباس تنش هم یه تاپ نارنجی بود كه رو شونش 2 تا نخ بیشتر نبود! گفت ایشون هم ترانه.بعد مهدیس رو كرد به من و گفت این هم كه گفتم پسر خالم ارا یه پسر گل البته كاكتوس!.همه سكوت كرده بودن و به هم دیگه نگاه میكردن مستی رو تو صورت همشون میشد دید كه احساس كردم مهدیس خودش رو شل كرد رو من گفت چقدر تو محكمی.زیر چشمی نگاش كردم اونم دستشو گذاشت رو شونم پاشد اومد جلوم گفت دخترای عرب رو دوست داری نه؟ گفتم من اصولا دخترا رو دوست ندارم كه همه خندیدن گفتم جدی میگم.پا شد رفت سمت سیستم استریو كه گوشه نشیمن بود و یه آهنگ از هیفا گذاشت! گفت كی دوست داره عربی برقصه كه سحر و مهتاب پاشدن رفتن اونجا شروع كردن به رقصیدن و خودشم اومد نشست رو پام گفت اینجوری خوبه؟ گفتم زیاد فرقی نداره و نگاهی كردم به ترانه كه ساكت نشسته بود و نگاه میكرد از سنگینیش خوشم اومد یه چشمك زدم بهش كه اونم جوابمو داد.مهدیس رو پام نشسته بود و صورتش رو نزدیك صورتم كرد یه كمی به هم نگاه كردیم گفتم نه! خندید گفت از غرورت خوشم میاد لعنتی و لبشو گذاشت رو لبم با تمام قدرتش لبامو میكشید سمت خودش داشت كنده میشد لبام منم فقط نگاهش میكردم زبونش رو در آورد كشید رو لبم و اطرافش گفت ایندفعه میبازی.
بلند شد رفت از نشیمن بیرون من موندم و 3 تا جیگر كه داشتن بهم میخندیدن منم یه لبخند مصنوعی زدم تو دلم گفتم جوجه رو آخر پاییز میشمرن!


رقص اونا تموم شده بود استریو رو خاموش كردن اومدن نشستن سیگار بكشن هرچی تعارف كردن گفتم نه! دیدم مهدیس خندون اومد نشست كنارم.گفت خوب آقای لج باز تسلیم میشی یا تسلیمت كنم؟ گفتم هرگز! اومد سمت من دستش رو گذاشت رو لبم گفت پس ببینم چقدر دووم میاری منم خندیدم گفتم For ever اینو مطمئن باش.نگاهی كرد و گفت تو انجیل نوشته خود ستایی و غرور اولین دروازه ورود شیطانه خندیدم و گفتم پس جهت اطلاع من خود شیطانم و باكی نیست! بعد بلند شد رفت درگوش اون 3 تا یه چیزی گفت بعد رو كرد به من گفت ما میخوایم راحت باشیم.فتانه (كارگر خونشون) رو گفتم میتونه بره خونه پسرش و الان رفت ما هم خونه تنهاییم اگه طاقتشو داری و دوست داری میتونی باشی اگرم نه برو بعدا بهت زنگ میزنم.گفتم هرچی جمع بگه من كه مشكلی ندارم اونا هم خندیدن گفتن مهمون ناخونده ای دیگه! بعدشم كه میری تا چند روزه دیگه خارج پس عیبی نداره ما راحتیم.
یه لحظه تو دلم گفتم چی؟ نكنه بلایی سر خودشون بیارن؟ یه حدسایی زده بودم ولی مطمئن نبودم كه شدم.موضوع هم جنس بازی بود اونا همشون لزبین بودن.سحر و مهتاب كنار هم بودن مهدیس هم رفت طرف ترانه گفت عشق من چطوره؟! یكم تو دلم اشوب شد ولی توجه نكردم واسم خیلی جالب بود.مهدیس شروع كرد به خوردن لبهای ترانه و سحر هم خم شده بود روی مهتاب داشت با یك دستش ران پاشو میمالید با دست دیگش سینه هاشو.
یكم خودم رو جا به جا كردم كاملا لم دادم با دقت نگاه میكردم.سحر پاشد گفت پس اول از خودم شروع میكنم! یكم كمرشو چرخوند بعد آروم بند های لباس یكسرش رو باز كرد زبونشو برام در آورد چند لحظه بعد با شرت و سوتین كه اونا هم آبی تیره بودن و با لباسش ست بود واساده بود.بعد گفت نفره بعدی مهتاب جونه خودمه رفت سمتش و دستشو گرفت بلندش كرد رفت پشت سرش لباشو گذاشت رو گردنش بعد دستشو برد زیر یقه اسكی تنگ مهتاب و یدفه محكم تا بالا كشیدش مهتاب جیغ كشید احمق خفه شدم یقش رو نمیبینی؟ خندم گرفته بود سحر هم شروع كرد به عذر خواهی و آروم از تنش درش آورد زیرش سوتین بند نازك سفید بود ولی عجب بدنی داشت چه سینه هایی بودن احساس كردم یكم تحریك شدم.بعد امد جلوی مهتاب زانو زد آروم شلوار مخملش رو باز كرد آوردش پایین و درش آورد.شدن 2 تا! یه لب خنده ملیح زدم سحر رفت سمت ترانه اونم آورد كنار مهتاب بندهای تاپ خوشگلش بعد هم شلوار جین اش رو كاملا در آورد ترانه سوتین نبسته بود از اولم معلوم بود از سینه های خوش فرمش شدن 3تا.رفت سمت مهدیس من دیگه به اوج هیجان رسیده بودم تنم مور مور میشد واقعا میخواستم بدونم مهدیس چطوره اون زیر! دستش رو گذاشت رو لباس نازك و مشكی مهدیس تا خواست بده بالا مهدیس دستش رو گرفت گفت نه! امشب تو مودش نیستم خودتون باشین من میشینم پیش ارا نگاه میكنم لذت میبرم.اه لعنتی! این دیگه چه كاری بود اعصابم خورد شده بود مهدیس یه نگاه مرموز كرد بهم و گفت فقط تو زرنگ نیستی! گفتم خوشم اومد موقعیت گیریت عالی بود ولی بازم تو بازنده ای و خندیدم! اون 3 تا هنوز نفهمیده بودن داستان چیه توجه ای هم نكردن.مهدیس اومد كنارم نشست و اونا هم به كارشون ادامه دادن.
سحر مهتاب رو هل داد رو مبل راحتی چند نفره پشت سرش حمله كرد سمتش سوتینش رو بازكرد و بعدم شرتش رو در آورد لباش رو برد رو لباش گذاشت و قفل كرد بهش ترانه هم یه لبخند بهم زد و رفت پشت سحر سوتین و شرتش رو در آورد خم شد پشت به من و آرو باسنش رو تكون داد و شرتش رو در آورد داشتم دیوونه میشدم ولی به روی خودم نمیاوردم از طرفی هم كیرم داشت منفجر میشد مهدیس هم میخندید بهم! مرض دسته منه مگه؟ خودش بلند میشه.ترانه پاهاش رو پشت به من باز كرد و برگشت سمت من خنده ای كرد وای چی میدیدم؟ سینه هاش بینظیر بودن با نگاه اول یاد كلی بروك افتادم! بدنش فوق العاده بود انگار همین الان از فشن سال اومده بود.
سحر داشت سینه های مهتاب رو میخورد ترانه هم رفت از زیر وسط پاهای سحر با دندوشناش چوچوله سحر رو یواش گاز گرفت سحر جیغ كشید از روی مهتاب پاشد ترانه سریع رفت جای اون با دستاش سینه های مهتاب رو گرفت اومد پایین زبونش رو گذاشت رو كسش دورش رو لیس میزد به ظاهر آرومش نمیومد انقدر داغ باشه.سحر هم رفت زیر پای ترانه دراز كشید و با فشار زیاد كسش رو میخورد چند لحظه بعد از جاشون بلند شدن سحر نشست رو زمین پاهاشو كاملا باز كرد و ترانه رفت جلوش همون كار رو كرد (پاهاشون روی هم بود) تا جایی كه میتونستن نزدیك هم شدن وسط پاهاشون تقریبا با هم تماس داشت و هم دیگه رو به سمت مقابل هل میدادن صدای ناله هردوشون تموم خونه رو پر كرده بود كه محتاب روسرشون واساد كسش رو جلوی دهن ترانه گرفت پشتش هم به سحر بود ترانه زبونش رو به كس مهتاب میكشید سحر هم زبونش رو به باسنش میروسوند خودش هم سینه هاشو می مالید دیگه صدای مهتاب از اون 2 تا بیشتر شده بود.سحر باسن مهتاب رو ول كرد بلند شد پشتش واساد خمش كرد ترانه هم اومد جلو تر كه صورتش كاملا وسط پاهای مهتاب بود بعد سحر از پشت 2 تا انگشتش رو فرو كرد به باسن مهتاب ولی محكم نگهش داشته بود كه تكون نخوره ترانه هم خودش رو كشید عقب 2 تا انگشتش رو محكم فرو كرد تو كس مهتاب كه دیگه داشت جیغ میزد حركتشون رو محكم تر كردن كه یهو مهتاب جیغ خیلی بلندی كشید گفت دارم میاد ترانه
دستش رو در آورد دهنش رو برد جلو با زبونش كسش رو میخورد همون موقع مهتاب آه بلندی گفت آبش ریخت بیرون و بی حال خودشو كنار كشید و افتاد رو مبل راحتی كنارشون.
ترانه خندید گفت مثله همیشه اول از دور خارج شد حالا نوبت سحره. رفت سمتش خوابوندش رو زمین یكم سینه هاشو خورد كه دوباره كامل تحریك شه و بعد سرش رو برد پایین وسط پاهای سحر دشتشو انداخت زیر رانهاش اونا كشید بالا تر خودشم رفت جلو تر حالا چطوری نفس میكشید نمیدونم! سحر سینه هاشو گرفته بود میگفت یالا تند تر بزار یكم هیجان داشته باشه ترانه هم شتابش رو بیشتر كرد بعد سرشو عقب كشید 2 تا انگشتش رو فرو كرد تو كس سحر و تند عقب جلو میكرد.با دست دیگش سینه های سحر رو میمالید سحر خودش رو محكم تكون میداد كه با ناله ای بلند ساكت شد ترانه هم انگشتش رو در آورد گذاشت تو دهنش و گفت اینم مجروح دوم. سحر هم بی حال خوابیده بود رو زمین دستاشو رو سرش گذاشته بود.ترانه رو كرد به مهتاب كه رو مبل كناری نشسته بود گفت كمك میكنی بیام؟ مهدیس نیست برنامه كاریمون بهم ریخته!
ترانه پاشد رفت گوشه مبل خودش رو انداخت رو پشتی مبل باشنش رو داد عقب گفت یالا مهتاب رفت سمتش انگشتش رو از پشت كرد تو كس ترانه و خم شد روش ترانه گفت بیشتر اونم 2 تا انگشتش رو فرو كرد ترانه هم فقط ناله میكرد مهتاب خودش رو عقب كشید و نشست پایین پاهاش و سرش رو برد سمت باسن ترانه و سوراخ باسنش رو میخورد دستاش هم محكم میزد به باسن ترانه ولی انگار اون امدنی نبود.تمام تنم داغ شده بود هی خودم رو اینور اونور میكردم حالم خیلی خراب شده بود مهدیس از كنار من پاشد رفت جلوی ترانه دستش رو گذاشت رو سینه هاش آروم شروع كرد به مالیدن گفتم چیه كم آوردی نه؟ گفت نه اصلا فقط میخوام كمكش كنم زودتر بیاد چند دقیقه بعد ترانه داشت فقط جیغ میزد گفت دارم میام دارم میام مهتاب سرشو برد پایین وسط پاهاش و كسش رو میخورد ترانه گفت سریع سریع مهتاب سرعت رو بیشتر كرد و ترانه تكون محكم تری خورد و گفت اومدم در نهایت سرشو گذاشت رو پشتی مبل و اونو گاز گرفت و ارضا شد مهتاب هم فكر میكنم مجبور بود تموم آبش رو بخوره! ترانه بیحال خوش رو انداخت رو مبل مهتاب هم رفت سمت سحر دستش رو گرفت و رفتن كنار هم نشستن.
یه نگاه به مهدیس كردم داشت میخندید گفت حالت چطوره؟ گفتم بهتر ازین نمیشم من خیلی گرممه میشه پیرهنم رو در بیارم یكم بهتر شه؟ گفت راحت باش ولی مطمئنی فقط گرمته؟ گفتم خیالت راحت باشه من حالم خوبه خوبه.
واسادم دكمه های پیرهنمو باز كردم اونا هم ور ور منو نگاه میكردن انگار پاریس هیلتون داشت لباسشو در میاورد! پیرهنم رو در آوردم بدن لخت و عضلانیم افتاد بیرون ترانه گفت عجب هیكل نازی رشته ورزشیت چیه؟ زیر چشمی نگاش كردم گفتم قهرمان بدنسازی بودم حالا اجازه هست بشینم یا میخوایین بازم پاریس هیلتون رو دید بزنین؟ خندیدن گفتن ببخشید هنوز نشسته بودم كه مهتاب گفت تو مسیحی هستی؟ یكمی نگاش كردم گفتم نه مسلمان هستم چطور مگه؟ گفت آخه این تتو سلیب كه رو بازوته مثله مسیحی هاست گفتم ببین هركی سبیل داره عمو نمیشه خب؟ خندید گفت وای بد اخلاق گفتم متشكرم.
نیم ساعت بعد اونا لباساشونو پوشیده بودن داشتم تو سرو كله هم میزدن به ساعت نگاه كردم 9 شب بود به مهدیس گفتم من دیگه میرم گفت نه بشین بابا زنگ زده داره میاد میخواد ببینت.همون موقع سحر اینا پاشدن رفتن سمت جالباسی كه لباساشونو بپوشن برن.مهدیس گفت كجا؟ گفتن میریم دیگه خستگی داریم میمیریم لباساشونو پوشیدن باهم خداحافظی كردیم لحظه آخر ترانه یه بوس كوچیك رو لبم كرد گفت شب خوش و رفتن مهدیس هم تا پشت در خروجی باهاشون رفت.وقتی اومد پیرهنم رو تنم كرده بودم و جلو آینه داشتم خودم رو مرتب میكردم مهدیس اومد تو منو دید گفت كجا؟
پیش پسر شجاع.میرم خونمون
- چقدر زود؟
نكنه واقعا باورت شد كه میخوام بمونم بابات بیاد همدیگرو ببینیم ها؟ مخصوصا با پذیرایی گرم و دوست داشتنیت!
- (خندید) خله بابام امشب نمیاد با شریك هاش جلسه داشتن بعد هم همونجا میمونه نمیاد
فتانه چی؟ كارگرتون الان میاد نمیگه این وقته شب این نره خر اینجا چیه؟
- (بازم خدید) چقدر خوب خودتو توصیف میكنی! نه زنگ زدم شب خونه پسرش بمونه گفتم بچه ها پیشم هستن تنها نمیمونم
خوب كه چی؟ حرف آخرت چیه؟
- شب بمون پیشم
هوم؟ برو ولم كن مستی تو سرته.من دارم میرم
- من همه اینكارا رو كردم واسه تو بعد به همین راحتی خرابش كنی بری؟
نه نمیتونم قبول كنم.ارتباط من با تو رو این حساب نیست اگه بود همون غروب كار رو یكسره میكردم ولی دیدی كه گفتم نه.
- واقعا كه بی احساسی من همه این كارهارو واسه تو كردم اینو میفهمی؟ من حتی تو جمع دوستام نرفتم كه شب پیشت سر حال باشم خسته و كسل نباشم.
میدونم و ممنون اما بازم نمیتونم. ببخشید
حركت كردم به سمت در خروجی كفشام رو برداشتم كه پام كنم كه یهو مهدیس اومد پشت سرم گفت:
- قبوله قبوله هرچی تو بگی فقط یه چیزی میگم ترو خدا روم رو زمین نزن
تا چی باشه؟
- ببین این خونه به این بزرگی هوا هم كه خرابه من میترسم تنها باشم ارا. تا صبح میلرزم نمیتونم بخوابم تو رو خدا واسا فقط واسه اینكه نترسم باشه؟ (بغض گلوش رو گرفته بود)
(یكمی سكوت كردم) باشه قبوله ولی فقط برای اینكه تنها نباشی نه چیزه دیگه.
1 ساعت بعد برق ها رو خاموش كرد رفتیم بالا تو اتاقش گفتم جای من كجاست؟ گفت همینجا كنار من بخواب.گفتم نه نمیشه.گفت باشه پس من روی زمین میخوابم تو برو رو تخت من باشه؟ گفتم نه من روی زمین میخوابم گفت حرفشم نزن پس هر دو روی زمین میخوابیم گفتم معلومه چی میگی؟ بازم كه همون شد. اعصابش خورد شد داد زد باشه باشه بگم غلط كردم خوبه؟ من باید چیكار كنم؟ قبوله تو بردی غرورت از من بیشتره راحت شدی؟
یكمی سكوت كردم گفتم باشه هرچی تو بگی هر دو مون رو تخت میخوابیم ولی هیچ كاری باهم نداریم باشه؟ گفت قبوله.
میخواستم لباسم رو در بیارم گفتم ببخشید من خیلی گرمایی ام همیشه لخت میخوابم مشكلی كه نداره؟ گفت نه راحت باش پیرهنم رو در آوردم بعدم شلوارم رو رفتم جلو آینه یه نگاه به خودم كردم دیدم اونم داره نگام میكنه هیچی نگفتم رفتم سمت تخت دراز كشیدم اونم با همون لباس اومد بخوابه گفتم با این؟ تب نكنی؟ خندید گفت میترسم عوض كنم از دست تو گفتم چرا؟ گفت بد اخلاقی پاچه میگیری.خندیدم گفتم راحت باش.رفتم زیر پتو اونم رفت لباسش رو عوض كرد منم سرم زیر پتو بود بعد برق رو خاموش كرد اومد كنارم دراز كشید. پشتم رو كردم بهش گفتم شب بخیر با حالی گرفته گفت توهم همینطور.
*******
نصفه شب با صدای جیغ از خواب پریدم دیدم مهدیس داره میلرزه ترسیدم فكر كردم تشنج كرده گفتم چی شده؟ گفت گوش كن... گفتم خب؟ گفت چی بود؟ گفتم خب هوا خرابه صدای رعد و برق دیگه چیه خب؟ گفت فقط 9 سالم بود كه با ماشین مامانم تصادف كردیم و مامانم جلو چشم مرد اون شب هوا همینجوری بود فقط رعد و برق میزد منم جیغ میكشیدم از اون موقع از این صدا میترسم وقتی رعد و برق میزنه دیوونه میشم فقط میلرزم.
گفتم سرتو بزار رو شونم بعد دستش رو گرفتم گفتم من اینجام آروم باش از هیچیم نترس و رو پیشونیش رو بوسیدم محكم منو بغل كرد گفت یه چیزی بگم بد اخلاقی نمیكنی؟ گفتم راحت باش.گفت دوست دارم.
خندیدم و هیچی نگفتم دیدم آروم تر شده دیگه بدنش نمیلرزید.سرش رو بلند كرد آورد كنار سر من تو چشام خیره شد و نگاه معنی داری بهم كرد.یكمی سكوت كردم گفتم اگه اینكارو بكنم بعدا دلخور نمیشی؟ گفت از چی؟ گفتم ازینكه بزودی همه چیز تموم میشه دیگه منو نمیبینی گفت اوا واسه چی؟ موندم چی بگم.دیگه نمیخواستم دلشو بیشتر بشكنم از خودم حالم بهم میخورد گفتم هیچی شوخی كردم بیا ایجا ببینم چی میگی پرنسس كشیدمش رو خودم سرش رو سینم بود دستش تو موهام بود و بازی میكرد با موهام منم با موهای اون بازی میكردم سرشو آوردم بالا به چشاش خیره شدم خودم نفهمیدم چی شد كه لبام رو لباش لغزید....


لبام رو لباش بود و محكم می بوسیدمش اونم محكم خودش رو به سمت من فشار میداد یكم عقب زدمش گفتم هویی؟ چته خفه شدم؟ گفت اوا دست خودم كه نیست خیلی منتظر این لحظه مونده بودم.دوباره كشیدمش سمت خودم با تمام وجود تو بغلم بود و لباش رو می بوسیدم دستم رو انداختم پشت كمرش بند لباس خوابش كه پشتش بود رو باز كردم گفتم پرنسس اجازه میدی؟ خندید گفت اوه نه به اون سگ شدن نه به این نرم شدن گفتم ساكت باش حوصله ندارم پرتش كردم كنارم پتو رو كه نصفه رو پاهام بود كنار زدم حالا من رفتم رو سرش آروم بلندش كردم و بقیه لباسش رو از تنش در آوردم (سوتین نبسته بود) و مكث كردم.گفت اوا چته؟ تو تاریكی دنباله چی میگردی؟ گفتم هیچی رفتم جلو تر انگشتم رو گذاشتم رو پیشونیش و یه خط صاف آوردم تا پایین ولی بالای شرتش ایست كردم.بعد لبام رو بردم بالا از گردنش شروع كردم به لمس كردنش و اومدم رو سینه هاش.خیلی خوشگل بود دقیقا منتاسب اندامش بود شروع كردم به خوردن سینه هاش دستش رو سرم بود و با موهام بازی میكرد وقتی با سر سینه هاش بازی میكردم میزد تو سرم میگفت اذیتم نكن منم بدتر میكردم! تمام تنش رو غرق بوسه كرده بود كه ولش كردم.اومدم پایین رو ساق پاهاش بودم با لبام لمسش میكردم و آروم روش دست میكشیدم اونم هیچی نمیگفت رسیدم به ران پاهاش لبام رو بردم رو رانش و اینبار محكم تر لمسش میكردم و با سرعت بیشتری دستم رو روش تكون میدادم اومدم بالاتر از روی شرتش دستم رو گذاشتم روی كسش آروم تكون دادم دستم رو بردم زیر پاش و شرتش رو یكسان و به سرعت كشیدم پایین و درش آوردم.همونطور كه حدس میزدم بازم متناسب با بدنش بود خیلی خوشگل بود كسش واقعا دختر نازی بود.یكمی روش دست كشیدم دیدم بلند شد گفت منم بازی گفتم باشه من خوابیدم اون اومد روی من یكم لبام رو بوسید بعد رفت پایین و سینه هام رو میخورد رفت پایین تر و شرتم رو در آورد برگشت پشت به من امد روی من (69) با دستش شروع كرد به بازی با كیرم منم با دستم با كسش بازی میكردم زبونش رو روی بیضه هام میكشید منم زبونم رو دور كسش میكشیدم آروم سرش رو زبون زد منم آروم چوچولش رو زبون زدم تا جایی كه میتونستم كیرم رو تو دهنش كرد منم تاجایی كه میشد زبونم رو توی كسش می چرخوندم دیدم با سرعت بیشتری داره میخوره منم سرعتم رو بیشتر كردم دیدم نمیشه اون نامرد از من جلو تره من بیشتر تحریك شدم دستام رو آوردم جلو كسش رو باز كردم مایل نبودم اینكارو بكنم ولی داشتم كم میاوردم كسش رو تا جایی كه میشد بازكردم زبونم رو تا جایی كه میشد فرو كردم و با شدت زیادی ضربه میزدم دیدم بهو لرزید گفت دیوونه نكن میمیرم! من تو موقعیتی نبودم كه بخوام نفس بكشم چه برسه به اینكه حرف بزنم واسه همین كارمو ادامه دادم دیدم كیرم رو ول كرده داره به خودش می پیچه شدت رو بیشتر كردم بیحال گفت داره میاد سریع از خودم دورش كردم دستم رو گذاشتم روش شروع كردم به مالیدنش كه لرزید و ارضا شد آبش ریخته بود رو دستم منم دستم رو با باسنش تمیز كردم اون كه حال نداشت حرف بزنه ساكت افتاده بود روی من بلندش كردم خوابوندمش جای خودم رفتم رو سرش گفتم حالش رو داری ادامه بدی؟ چشاشو وا كرد گفت از تو بیشتر فقط تاحالا اینجوری ارضا نشده بودم یكمی جا خوردم.دستم رو صورتش كشیدم و بوسش كردم.گفتم بیا لب تخت امد جلو تر تختش بلند بود واسه همین خیلی تحریكم كرده بود واسه اون حركت كشیدمش جلو تر و تنظیمش كردم خم شدم روش كیرم رو گذاشتم رو كسش و آروم فرو كردم دستش رو گذاشت رو صورتش گفت یواش منم بدتر سرعتم رو بیشتر كردم گفت آی دیگه آخرش همشو فرو كرده بودم دستم رو گذاشتم رو سینش اونم یه دستش رو صورتش بود یه دستشم گذاشت رو كسش پاهاش رو دروم محكم تر حلقه كرد گفت برو منم یواش شروع كردم تلمبه زدن هرچی صداش بلند تر میشد منم تند تر میكردم داشت جیغ میكشید یواش منم بدتر تند میكردم یكمی بعد به حركت های سادیسمی من عادت كرده بود و ناله شهوت میكشید منم درش آرودم گفتم خوش میگذره؟ گفت خیلی عالیه.پاهاش رو برداشتم گذاشتم رو شونم دیدم با وحشت نگاه میكنه گفتم چیه؟ گفت هیچی هر كاری میخوایی بكن به تو میشه چیزی گفت؟ آروم سر كیرمو گذاشتم جلوی كسش ولی فقط میكشیدم دورش و بازیش میدادم صداش در اومد گفت چیكار میكنی دیوونم كردی تورو خدا نكن ولی من بدتر سرعت رو بیشتر كردم دستش رو گذاشت رو سرش گفت وای خدا این دیگه كیه اینجوری بازی نكن میسوزم ولی محل نمیذاشتم چند ثانیه بعد با تمام قدرت كیرمو فرو كردم توش تلمبه زدم انقدر كه با سرعت بود یادش رفت بگه آی فقط یه تكون شدید خورد منم به كارم ادامه دادم اونم جیغ میزد حس لذت و برتری رو تو خودم احساس میكردم حركتم رو آروم تر كردم و درش آوردم كه نفس بگیره اونم نفس نفس میزد یكم گذشت گفت روانی سادیسمی این چه كاری بود؟ گفتم خودت جواب رو دادی تو سوالت.یكم خندید گفت تو دیوونه ای منم پاهاش رو برداشتم رفتم جلوش گفتم آخرشه نشست جلوم شروع كرد به خوردن با تمام قدرت منم ساكت فقط نگاه میكردم نمیخواستم عكس العمل نشون بدم داشتم میومدم گفتم دارم میام با دستش اشاره ای كرد و حركت رو تند تر كرد آبم با فشار اومد تو دهنش خالی شد گفتم مرسی یكم سكوت كرد دهنش خالی شد گفت دفعه اول و آخرم بود اونم واسه اینكه انقدر قشنگ ارضام كرده بودی برش گردوندم به پشت گفتم بیا جلو تر گفت چه خبرته؟ گفتم هیچی باید مساوی باشیم 1 بار تو ارضا شدی 1 بار من حالا تو باز ارضا میشی من نه! منم باید بشم یه اه كشید گفت چی بگم بهت؟ آروم كیرم رو میكشیدم رو پشتش تا دوباره محكم شه اونم دشتش رو آورد رو باسنش گفت نكنی اون تو؟ حوصلش رو داشتم میكردم حوصله ندارم فعلا سرش رو آورد پایین صورتش چسبید به تخت گفت بازم خوبه. دوباره محكم بودم بهش گفتم تا جایی كه میتونی بده بیرون اندامت رو اونم همین كارو كرد (پشت به من خم شده بود رو تخت) كیرمو از پشت گذاشتم وسط پاهاش بازی میكردم گفت باز دوباره؟ گفتم نه میخوام بیشتر تحریك شی تموم كه شد دوباره با فشار تمام كردم توش گفت آی و صورتش رو روی تخت فشار داد منم آروم كردم گفت چه عجب دلت سوخت هیچی نمیگفتم فقط با سرعت تلمبه میزدم ولی حواسم بود فشار نیارم بهش كه اونم لذت ببره فقط آه میكشید مگفت مرسی با دستم چند تا زدم رو باسنش گفتم داری میایی بگو اونم تایید كرد.همون حالت ادامه میدادم كه دیدم گفت دارم میام گفتم باشه كشیدم بیرون حولش دادم بالا رو تخت برگشت طرف من منم سرمو بردم پایین وسط پاهاش شروع كردم به خوردن كسش موهامو چنگ زد گفت محكم تر منم با قدرت بیشتر ادامه دادم دیدم داره میلرزه منم سرعت رو بیشتر كردم یه آه كشید ارضا شد و آبش رو صورتم ریخته بود سرم و برداشتم دیدم بیحال تر از قبل افتاده. یه نگاه به خودم كردم گفتم حالا چیكار كنم؟ دیدم اشاره كرد بهم صبر كن.بعد خودش رو به سختی بلند كرد اومد جلو گفت بیا رفتم جلو تا جایی كه تونست كرد تو دهنش و میخورد بی حالی رو تو صورتش میشد دید ولی نمیخواست من نارضایت باشم تو دلم گفتم مرسی غیرت اونم با سرعت ادامه میداد كه دیدم دارم میام گفتم دارم میام كشید بیرون از دهنش دراز كشید گذاشتم وسط سینش بالا پایین كردم كه با فشار تمام ریخت بیرون رو صورتش و گردنش.بلند شدم گفتم میرم دست شویی گفت باشه و همونجا بیحال افتاده بود امدم كنارش دیدم همونطوره گفتم حالت خوبه؟ گفت آره بعد پاشد گفت میرم حموم گفتم باشه زودتر بیا.
با صدای مهدیس از خواب پریدم گفت خوش میگذره؟ پاشدم دیدم صبح شده گفتم وای كی خوابم برد؟ گفت هیچی از حموم اومدم دیدم خوابیدی دلم نیومد بیدارت كنم.ساعت چنده؟ گفت 7 صبح گفتم آها خوبه بیا یكم پیشم چون تا 1 ساعت دیگه میرم.اومد پیشم با شرت و سوتین صورتی رنگ بود منم لخت بودم گفتم صبر كن رفتم شرتم رو پام كردم اومدم پیشش سرشو گذاشت رو شونم گفت ارا؟
هوم؟
- كی میخوایی بری؟
1 ساعت دیگه
- نه بابا كی برمیگردی میری؟
امروز ساعت 5 غروب بلیط برگشت دارم
- نه؟ دروغ میگی؟
نه راست میگم ساعت 5 پرواز دارم
- ای لعنتی چرا بهم نگفته بودی؟
چون نمیخواستم ناراحت شی
- یعنی من حق ندارم بدونم كی میخوایی بری الان بهم میگی؟
بحث این حرفا نیست.ببین مهدیس گفتنش سخته ولی....
- ولی چی بگو؟
ببین این آخرین باری بود كه منو دیدی. یعنی همه چیز همینجا باید كات شه بره متوجه ای؟
- مسخره ازین شوخی ها نكن خوشم نمیاد اه
من جدی گفتم
- (خودش رو از تو بغلم كشید بیرن پتو رو كشید رو خودش) رو تو اونور كن آشغال. واسه همین منو میخواستی؟
(از جام پاشدم رفتم سمت لباسهام شلوارم رو پام كردم پیرهنم رو هم همینطور رفتم سمت آینه خودمو مرتب میكردم) این آشغالی كه میگی دیشب 100 بار گفت نه خودت ول كن نبودی درسته؟ گناه من چیه؟
- (داشت گریه میكرد) ساكت باش حالم ازت بهم میخوره.من فكر كردم اینجوری بهم وابسته تر میشی فاصله هامون هم از بین میره نمیدونستم انقدر بی احساسی
(از جلو آینه اومدم كنار روم رو سمتش كردم) مهدیس هرچی بگی حق داری ولی اینطوریم كه میگی نیست. منم آدمم احساس دارم حالا درسته كم تر ولی دارم نداشتم اینجا باهات سرو كله نمیزدم
- (بلند گریه میكرد) فقط خفه شو دهنت رو ببند نامرد.دیگه چی میخوایی از من؟ نگاه كن هرچی بخوایی دارم چی میخوایی دیگه؟
تو داری شلوغش میكنی.موضوع اینا نیست.ببین مهدیس شروع شدن یه رابطه و دلبستن آسونه ولی نگه داشتن و تهدش سخته واسه من خیلی سخته نمیتونم باور كن دیگه نمیتونم خودم رو متهد كنم
- تو از یكی دیگه سوختی چرا سر من خالی میكنی؟ من ازت هیچی نمیخوام هر كاری میخوایی بكن فقط با من باش تنهام نزار
مهدیس تو داری احساسی تصمیم میگیری.من اگه خومو متعهد كنم سرم بره تعهدم نمیره ولی نمیخوام اینكارو كنم چون دیگه حوصلش رو ندارم به اندازه كافی اون لعنتی زندگیم رو سیاه كرد.
- باشه باشه.از بچگی هرچیزی كه دوست داشتم از دست دادم مادرم رو عشقم رو و... تو یه درس دیگه بهم دادی اونم دیگه چیزی رو دوست نداشته باشم (با شدت گریه میكرد)
ببخشید مهدیس ولی این بازی لعنتی واسه من دیگه تكراری شده سعی كن تو هم بهش عادت كنی.واقعا ببخشید
از اتاف زدم بیرون سمت در خروجی ولی صدای گریه هاشو هنوز میشنیدم...
ساعت 2 موبایلم زنگ خورد مهدیس بود گفت كی میری فرودگاه گفتم 3.30 اونجا باشم خوبه گفت پس وسایلت رو بردار بیا جلو در خونتون من منتظرم بعد تلفن رو قطع كرد.زنگ زدم به بابام گفتم دارم میرم گفت به سلامت مراقب خودت باش به عباس آقا بگو برسونت تا فرودگاه گفتم نه با یكی از دوستام میرم كاری نداری؟ نه پسر خداحافظ. به همین راحتی! كیف لپ تاپ ام رو برداشتم رفتم سمت در مداركم رو چك كردم همش بود.از در اومدم بیرون مهدیس جلو در پارك كرده بود درو باز كردم نشستم تو منو دید یه لبخند زد گفت همین؟ گفتم اوهوم چطور؟ گفت چقدر مختصر مفید؟ آدم سفر شمال میره اینجوریی نمیره.خندیدم گفتم ای بابا زندگی ما با آدما فرق داره دست رو دلم نزار. راه افتاد رفتیم.تو راه گفت ارا؟ گفتم هوم؟ گفت واسه دیشب ممونم ازت یكی از بهترین شبهای زندگیم بود گفتم خواهش میكنم منم همینطور.گفت دلم برات تنگ میشه باور كن گفتم منم همین ولی خوب دیگه پیش میاد تا بوده همین بوده دلبستن آسون دل كندن مثله مردن به هر حال منو ببخش دست خودمم نیست.یه آهی كشید گفت چه بازی مسخره ای بود...
ساعت 3.30 بود كه جلوی در فرودگاه واساد یه نگاهش كردم گفتم فراموشم نكن ولی دیگه حتی بهم فكرم نكن باشه؟ حتی اگه منو یه روز دوباره دیدی راه تو ادامه بده چون من همینجا تموم شدم. آهی كشید گفت هرچی تو بگی درو وا كردم پیاده شدم میخواستم برم شیشه رو داد پایین گفت ارا... برگشتم سمتش گفت دوست دارم یه لبخندی زدم گفتم I Miss You و رفتم به سمت پروازم.
*******
8 ماه از اون ماجرا گذشت و من یه سفر 2 هفته ای اومده بودم ایران یه شب داشتم ماشینم رو از خونه در میاوردم كه برم جایی اومدم برم سوار شم یه BMW نقره ای آروم داشت رد میشد برگشتم توش رو نگاه كردم باورم نمیشد خودش بود مهدیس بود چشام قفل شده بود روش یه نگاهی به من كرد ولی انگار اصلا من وجود خارجی نداشتم! انگار یه غریبه بودم كه تاحالا ندیده بود و رد شد رفت... تو دلم گفتم مرسی غیرت ولی باورم نمیشد چقدر راحت این اتفاق افتاد چشامو بستم گفتم به همین راحتی. مثل یك توهم....

پایان - ممنون از توجه شما ارا

No comments:

Post a Comment